هیچ پاره یی از این ویدئو را نمی توان، بدون پروانه کتبی از دارنده حق چاپ، به هر گونه یا با هر ابزاری، الکترونیکی یا مکانیکی، دوباره بازسازی یا جابه‌جا کرد۰ [موسیقی] [موسیقی] [سوتِ پاسبان] [همهمه] [نوای آکاردئون،زنگِ دوچرخه، آژیر، بوق موتورها] [موسیقی زمان و همهمه ی گذرندگان] [سوتِ پاسبان] [همهمه] [همهمه] [سوتِ پاسبان] [همهمه ی گذرندگان] [زنگِ دوچرخه] [همهمه دستفروش ها] [زنگِ دوچرخه] [همهمه] [سوتِ پاسبان] [موسیقی] [بوق، صدای ترمز] [بوق] [سوتِ پاسبان] [موسیقی] [ترانه ی] ایران ای سرای امید... [ترانه ی] گنجشکک اشی مشی... [ترانه ی] مردان خدا پرده ی پندار دریدند... [ترانه ی] الا ای پیر فرزانه... [ترانه ی] ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها... [ترانه ی] در فکر در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد... [ترانه ی] زندگی بی چشم تو... [ترانه ی] سلطان قلبم تو هستی تو هستی... [ترانه ی] باز آمدم، باز آمدم... [ترانه ی] اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه... [ترانه ی] چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه... [ترانه ی] ...راه ما باشدا راه توای شهید... [سوتِ پاسبان] شده آرزو کنین نامه‌یی رو که فرستادین کاش نفرستاده بودین؟ شده دنبال نامه‌خالی‌کن بگردین تا نامه‌یی رو که انداختین تویِ صندوق ازش پس بگیرین؟ بهم گفته‌ن سر ده‌ و بیست‌ دقیقه؛ و ساعت ده و بیست دقیقه‌تر از این نمی‌شه! یعنی زمان ارزشی نداره؟ [سوتِ پاسبان] آهای آقا، تنه می‌زنی بپّا! ـ ممکنه سرکارم گذاشته باشن؟ نه ـ این صندوق صاف جلوی دکّه‌ی روزنامه‌ فروشیه، و دکّه‌دار گفت سلام و علیکی هم با هم دارن! اوّل خیال کردم بازرس‌مخفیه. خواهرهای بازرس‌مخفی شنیدین که؟ آره گفتم نامه‌خالی‌کُن سرِ وقته، امّا نگفتم چه وقتی! شناخت یا نه؟ از کجا بدونه همون نیم‌ وجبی‌ام که بابام مرتّب می‌فرستاد روزنامه بخرم و می‌چید تا شاید یه روزی بخونه! نمیدونم چرا قیافه‌ش آشنا می‌زد، امّا همین قیافه‌های آشنان که بازرس‌مخفی از ‌آب درمی‌آن! ازش قرص نعنا خریدم، و یه مجله که همون درجا انداختم تو سطل آشغال بی قید قسم گفت نامه‌خالی‌کن مرتب‌ تر از ساعته! شما بودین، باور می‌کردین؟ اینم سه دقیقه! خب؛ شمارش معکوس! نامه‌خالی‌کن چه‌ریختی بدونه نامه چه اهمیتی برام داره؟ و این مرتبه البته پس گرفتنش! اشکالی داره نمی‌خوام نامه‌م به مقصد برسه؟ هاه ـ خودشه با دگمه‌برنجی و کلاه‌لبه‌دار و پاگون و اون کیف برزنت روی دوش. خوشحالم که بالاخره رسیدین. شما نامه‌بر هستین؟ حواله‌های ارزی؛ روز‌به‌روز گرون‌تر می‌شه! مشکل ارزی دارین؟ اگه ندارین براتون درست کنیم! نفهمیدم ـ نامه‌رسان بانک؟ همین شعبه‌ی سر نبش! شاید به زودی سروکارم بهش بیفته! بانک وطن! حساب ارزی خود را در بانک وطن افتتاح کنید و از مزایای قانونی آن بهره‌مند شوید!‌ بانک وطن با بیش از ده‌ها شعبه و صدها جایزه‌ی ارزنده برای مشتریان خوش‌حساب! یک دستگاه سواری وطن محصول افتخار‌آمیز جمهوری چک؛ سفر زیارتی دمشق و جوایز نقد‌ی! بشتابید؛ فردا خیلی دیر است! و حتی همین امروز! ببخشین؛ کلیدی ندارین به این صندوق بخوره؟ از قفل‌ساز بپرس خواهر ـ دو قدمه؛ البتّه اگه لال‌بازی بلدی! لعنت هفت‌ پشتم به من! نباید قبل از نوشتن نشونی یه بار دیگه هر دو نامه‌ی توی هر دو لفاف رو نگاه می‌کردم؟ ببخشید شما قربان، اهل این دور و برید؟ مصاحبهَ‌س؟ بله، چند سالیه ـ برای کجا؟ هیچوقت نامه‌برو دیدین؟ ـ و این که صندوقو سر وقت خالی می‌کنه یا نه؟ دوربین مخفیه ـ آره؟ به نام خدا و با سلام به هموطنان عزیز! گاهی که غرق جدول بودهَ‌م ـ اِی ـ غرّش موتورش رفته رو اعصابم و خب ـ هرکسی باشه نخواسته یه فحشی زیر لب می‌ده! چه رنگیه لباسش؟ خاکستری گفتهَ‌ن یا خاکی ـ درسته؟ دگمه‌برنجی و کلاه‌لبه‌دار که این روزها شده کلاه ‏ایمنی ـ با کیف چرمی! گفتین با موتور می‌آد؟ و به‌قدر کافی با دود! [سرفه] موتورهای ساخت وطن برنده‌‌ی معیار کیفیت در مبارزه با استکبار جهانی و دفاع از تمامیّت صنایع ملّی! موتورهای وطن بخرید و جایزه بگیرید! موتورهای وطن، سرآمد انواع مشابه، محصول برتر صنایع کُره. زیارت اماکن متبرّکه، دفترچه‌ی اهدایی پس‌انداز! حراج فقط تا پایان همین هفته! خب، یک اقدام جدی علیه انتظار! مجله رو از سطل آشغال درمی‌آریم و همین‌جا کنار دکّه ورقش می‌زنیم! چطوری می‌تونه بیاد و بره که من نبینمش؟ خیالت ندیدم از سطل آشغال درش آوردی؟ اوّل پولشو بده! پولش هم می‌اندازم تو سطل آشغال؛ آسون‌تر از ثابت کردن اینه که قبلا پولشو داده‌م خیال کرده‌یی قلّکه؟ ـ نمی‌دونم چه نقشه‌یی داره که اینجا رو ول نمی‌کنه! گزارشی چیزی دادهَ‌ن؟ هاه هاه ـ چه بانمک؛ چقدر از خودش تعریف کرده! ـ پیروزی ورزشی، صفحه‌ی خانواده، صفحه‌ی سرگرمی‌کودکان مصاحبه با ستاره‌ی موفّق، پیروزی سیاسی، صفحه‌ی حوادث خبر مرگ مردی که سر چهارراه ـ همین چهارراه؟ مشکوکن به خودکشی یا تصادف! اینجا؟ مرد زندانی پس از آزادی خود را کشت! هه ـ چه دروغ‌ ها! اونم فقط واسه بالابردن فروش! ببخشین ـ وسیله ای ندارید بشه در این صندوقو باز کرد؟ می‌شه دستبرد به اموال دولتی! نامه‌ی من به همین زودی شد اسناد دولتی؟ کو این آقا که جدول حل می‌کرد ـ می‌خواین؟ تو این مجله یه جدول هست! ـ می‌شه یه روزهایی اصلا نیاد؟ فقط روز مبادا! [سوتِ پاسبان] هاه ـ شما به نظرم آشنایین. شما همون خواننده‌ی نمونه‌ی ما نیستین که دربه‌در دنبال مجله‌ی ما می‌گرده؟ من هیچ‌کس نیستم؛ خیال‌تون راحت! چطور می‌خواین کسی بشین جز این که عکس‌تون بیاد تو مجلّه‌ی ما ـ با لبخند یا بی لبخند! مجلّه‌ی وطن، ویژه‌ی لبخند به آینده‌ی وطن! [جیغ] [سوتِ پاسبان] وای مصیبت ـ قرمز ندیدم سرکار! واسه همین بهت تصدیق یک داده‌ن؟ نشونیت؟ همین راسته رفتی ـ یه‌فرمون می‌ری اوّل خاکی؛ د ننویس جون بچّه‌هات! ترانزیت بی سوغات؟ طاقت جریمه‌م کجا بود چاکرتم ـ اونم چشم! یه کله کوبیده‌م از استانبول تا خود خود اینجا؛ مژه نزدم ـ واسه چی؟ درمونگاه نبود ـ سرایدارم گیج! خونه‌ش دو پیچ اون‌ور، صدتا در زدم؛ باباش چرت بی‌خبری ـ سرم سوت کشید! د آخه لامصب، این راهو کوبیدم این امید که تو درو وا کنی! دفعه‌ی آخرت باشه! [سوتِ پاسبان] شغله دیگه ـ بهتر از هیچی! همون شبو می‌گم که بابام کمبود مواد کارش کشید درمونگاه! پزشک کشیک بهم بند کرد کشید مراقبت‌ویژه ـ اتاق‌شخصی‌ش! بابا خواب‌سنگین! پرستار می‌خواستن. طرف پرده رو کشید. گفتم کارآموزی چی؟ کارت پرستار قبلی رو زد گل سینه‌م؛ رادیو برنامه دیرگاهی داشت ـ هنوز حال می‌داد که پرسیدم مریضیش چیه؟ زیر گوشم گفت بازنشستگی! سر سحری هیفده پله بابا رو کشوندیم تو اتاقش زیر کرسی خواب هپروت! طرف اومد تو اتاقم طلبکاری و آره دیگه! گفتم دلخور نمی‌شی فنرش جیرجیر می‌کنه؟ گفت آخ که چه بیشتر خوشم می‌آد!! دیگه اول کارآموزی: شمردن نبض، گذوشتن درجه زیر زبون تا اصول اولیه‌ی تزریق! [سوتِ پاسبان] [موسیقی] حاضر بودم موجودیِ کیفمو بده‌م و کرولالی بلد بودم ـ اگر خودش هم بلد بود! شاه‌کلید ـ حالیته؟ یه وقتی می‌گفتن شاه‌کلید! وَ وَ وَ وَ؟ یادت نمی‌آد؟ بچگیم قفل باغ بیدی رو درست کردی همون که می‌گفتن باغ فرخّی! آره، همون که بابام نگهبانش بود! وَ وَ وَ وَ؟ آخه کوچیک بودم، سیزده‌سالم بود. چه‌طوری بگم چی می‌خوام! کارم افتاده به اون‌جور شاه‌کلیدی که قفل‌سازها دارن! شاید در صندوق نامه‌ رم باز کنه! کارم گیره به خدا ـ خرجشو می‌دم! وَئو وَئو وَئو وَئو وَ وَ وَ وَ! نخیر ـ که بیخود؛ اونایی که لال نبودن هم جواب بهتری ندادن ـ می بخشید زحمتو! قفل‌های وطن را با کلید وطن باز کنید! قفل وطن بخرید و کلید طلایی وطن جایزه بگیرید! قفل وطن یکی دیگر از صنایع بی‌رقیب جمهوری قرقیزستان! همین دور و بر باید باشه شعبه‏ ی اصلی ـ همین‌جاها نیست؟ البته که همین‌جاست و این صف طولانی هم علامتش ـ رد شدید خواهر محترم؛ و کجا با این عجله! و هدف این شتاب قطعا و بلاشک نیست مگر ستاد انتخاباتی سیده ‏سادات‏ عاتکه ‏ی معتکف و یقینا به قصد امضای طومار ده کیلومتری هواداران سینه‏ چاک ایشان در ابراز انزجار عمیق از توطئه‏ های اجانب و سرسپردگان داخلی‏شان که صلاحیت چنین اسوه‏ی منیع اخلاق برای احراز وکالت درمجلس مقدس را با افترای فساد اخلاق و دریافت رشوه زیر سوال برده و مورد رد و تردید قرار داده ‏اند. راهنمایی بفرمایید! رأی شما بهترین معرّف شماست. قدر حقوق حقه‏ی خود را دانسته، و با امضای طومار پانزده کیلومتری افشای کارشکنان، آینده را در کف باکفایت خواهر معتکف قرار داده حقانیت و حاکمیت امضای خود در سرکوب مخالفان را به اثبات برسانید! ببخشید ـ خیال می‏کردم شعبه‏ی اصلی نامه‏رسانیه اینجا ـ و کدوم حقّ امضا وقتی حتی اجازه‏ی سفرم دست خودم نیست! گویا هنوز برخی متوجّه نیستند چه اتّفاق عظیمی در سرزمین پرافتخار ما رخ داده. با رأی قاطع و امضای طومار بیست کیلومتری حمایت از خواهر عاتکه‏ ی معتکف ضمن افزودن برگ زرینی بر افتخارات وطن سرنوشت تلخ ستم‏دیدگان کل جهان را نیز تغییر دهید. سیده‌ سادات‏ عاتکه‏ی معتکف طرفدار مطلق برتری مردان بر زنان! چندهزارسال پیش این بازی رو اختراع کردن برای سرگرمی من و شما! برای تقویت فکر! هاه‌ هاه ـ اگر فکری باشه! کاشکی نبود ـ یا اگر بخوای فرار کنی از فکرهای مزاحم! شعبه‌ی اصلی ـ کاش نرسه به تقاضا و تشخیص ‏هویت و استشهاد! می‌دونین مرکز اداری‏ مدیریتی این صندوق‌ها کجاست دوست عزیز؟ ما دوستیم؟ اون هم عزیز؟ می‌تونین ثابت کنین؟ ببخشین ـ از روی ادب گفتم! ادب ‌تون ثابت، دوستی‌تون هم به ‌همچنین؛ فقط می‌مونه ثابت کنین این بنده عزیز شمام! کیش! حواسمو پرت کردی! آچمزی ـ هاه‌ هاه ـ و مات! چند هزار سال پیش این بازی رو اختراع کردن فقط برای مات کردن من! حالا خبرنگار باز برمی‌گرده طرف من و من سعی می‌کنم در برم و اون سعی می‌کنه گیرم بندازه و من ـ به ‌خدا حرفی ندارم و هیچ‌ وقت نداشتم! و این حرف مهمّیه که کمتر کسی اعتراف می‌کنه! و با این مصاحبه‌ی کوتاه صبحگاهی درودی گرم بر معتادان خبرهای صوتی و تصویری مجله‌ی وطن دارای صدها اشتراک سالانه! [سوتِ پاسبان] آخرین خبر مهم این ‏که هیچ خبر مهمی ‌نیست؛ و این خبر مهمیه که خبرگزاری ما زودتر از هر خبرگزاری دیگه به آگاهی خبردوستان عزیز می‌رساند! مجله‌ی وطن بخرید و از جوایز آن برخوردار شوید! مجله‌ی وطن گزارش‌دهنده‌ی حوادثی که حتی هنوز هم اتفاق نیفتاده! آه ـ اینجا رو! عطف صندوق ساعت‌های خالی کردنشو نوشته. نوبت قبل، من هنوز نامه رو ننداخته بودم؛ و نوبت بعد همون ده و بیست دقیقه س که شما گفتین‌ که حالا درست ده دقیقه ازش می‌گذره. پس کو؟ آقای محترمی داره می‌آد. حالا من می‌پرسم ساعت چنده و و اون می‌گه وقت آمدن نامه‌بر ـ و من از خودم می‌پرسم اگر نامه‌بر راه نیاد چی؟ و یعنی با چقدر راضی می‌شه؟ ببخشین آقا ـ ساعت دارین؟ فقط یکی! می‌گین لطفا چنده؟ فروشی نیست! آه ـ نه ـ یعنی ـ می‌شه بفرمایید چه ساعتیه؟ منظورم کارخونه‌ش نیست؛ و البته که مچیه نه تاقچه‌یی یا دیواری یا رومیزی؛ در واقع می‌شه لطف کنید وقتو بگین؟ تا می‌آم بگم می‌گذره! می‌خواین دنبالش بدویم؟ به پای شما نمی‌رسم! نه و سی‌ دقیقه‌ی تمام؛ و حالا شد سی‌ و یک! خروس‌قندی! چرا نوشو نمی‌خرین؟ ساعتتون درسته؟ تا جایی که هر ساعت درستی می‌تونه درست باشه! شما چی ـ ساعتتونو یک ساعت عقب کشیدین؟ باید می‌کشیدم؟ حواسم کجاست ـ نه؛ نکشیدم. یک ساعت؟ پس هنوز کلی مونده! این ساعتیه که نامه‌بر در شعبه‌ی مربوطه ـ ضمن مهرکردن و تفکیک نامه‌ها ـ تلفنی با زنش صحبت می‌کنه! الو ـ گوش کن ـ موضوع جانشینه. جانشین تو محوطه نیست. باید بیست‌وچهار ساعت پیش مرخصی رد می‌کردم. می‌شه خداییش بیمارستانو بندازی فردا؟ به رییس می‌گم بچه که خبر نمی‌کنه؛ اضطراریه! می‌گه تو مقرّرات صحبتی از بچّه نیست! من به اینا التماس کنم؟ خوابشو ببینن! یعنی چی ـ لگد می‌زنه؟ زمان نمی‌ایستد سرکار خانم؛ با زمان حرکت کنید! این ساعت‌ها دیگه کهنه شده! هدیهَ‌س! احمقم که هنوز نگهش داشتم! الان یک ساعت بکشید عقب، بهتر از یک ساعت دیگه‌س! همه‌ی ساعت‌ها الان همینه؟ با زمان حرکت کنید! ساعت دنیای امروز ساعت وطن! عقربه‌های جهان با ساعت وطن می‌گردد! ساعت وطن با گواهینامه‌ی هنگ‌ کنگ! ساعت وطن بخرید و در قرعه‌کشی ماهانه‌ی ما برنده‌ شوید! تسهیلات زیارتی به حرمین شریفین. سفر به جزیره‌ی تفریحی کیش. یک دستگاه خودروی وطن، محصول افتخارآمیز نیوزیلند! الو! مادر دانش‌آموز امید چاره‌دار هستم. الان نزدیکی‌های مدرسهَ‌م و به ‌طور اتّفاقی نیم‌ساعتی وقت پیدا کرده‌م در مورد نامه‌یی که فرستاده بودین؛ می‌شه مزاحم آقای ناظم بشم؟ بله، غیبت و اخلاق نبود ـ نه؛ وضعیت درسی‏ش. نوشتن اخیرا دو هوایی و بی ‌علاقه س! البته اگر زیاد طول نمی‌کشه؛ چون وقتم یه جورهایی ـ [سوتِ پاسبان] [موسیقی] [سوتِ پاسبان] بله ـ چهارراهِ شلوغیه، برای کسی که سال‌هاست چهارراهِ شلوغ ندیده. و راستش درست نمی‌دونم کدوم این چهارچرخه‌هاست که ـ [بوق کامیون] خیال می‌کنین تنها اتفاق این نمایش باریِ هیجده‌ چرخیه که قراره منو سر این چهارراه زیر بگیره؟ نه ـ اتفاق‌های دیگه‌ یی هم هست؛ مثل پیدا کردن باغی که دیگه وجود نداره! یه باغ بزرگ با دیوارهای کاهگلی ریخته و توش خونه‌یی نیمه‌سنگچین؛ با تیرهای سقف و بارون‌خور حلبی که روزی بوده و حالا نیست. جرجر بارون روی حلب شنگرفی چه ضربی می‌گرفت؛ و هوهوی باد توی درخت‌ها چه جادویی بود وقتی تا کمر خم و راست می‌شدن! یعنی همینه؟ همین‌جا که هوا توش ایستاده؟ چهارراهی با خط‏ کشی عابر پیاده و چراغ راهنمایی و یه وجب گلکاری تنک خشکیده، که شبیه دهن‌کجی به باغیه که بود! لابد درآمد‌ هر روز عوض کردن گل و گلدون‌هاش برای مقاطعه‌کار شهرداری بیشتر می‌صرفه تا سایه‌ی صدها درخت چهارصدساله که چتری بود زیر برف و آفتاب بر سر هر گذرنده‌ یی. شاید هم همینه؛ همین برج‌های سر به ‌فلک‌کشیده که حتی یه پنجره‌ش هم مال من نیست. کی‌ها این تو‌ها زندگی می‌کنن؟ شاید شده اون چایخونه‌ی نونوار اجق اون‌ور چهارراه یا ساختمون‌ های اداری این‌طرف و مدرسه‌ ی غیرانتفاعی پسرانه که ورودی و ستونهاشو سیاه پوشوندن با نوشته‌هایی به خطی که خوندنش حتی برای متخصص هم آسون نیست! نکنه این فروشگاه غول‌آسای چندمنظوره همونیه که روزی باغ بود؛ با جواهری و قالی‌ فروشی و کتابفروشی بی‌مشتری و باجه‌ی بی تلفن! چه نمایشنامه‌ هایی اینجاس که هیچ‌ کدومشو من ننوشته‌م! چرا باید آخرین امید کسی صداش کرده باشه سر این چهارراهی که معلوم نباشه همونه که پی ِ‌ش می‌گرده؟ می‌بخشید؛ می‌دونین گذر فرّخی کجاس؟ سیاسی نیستم. هاه‏ ـ‏ بله ‏ـ چی؟ پسرجان این ورا بن‌بست می‏شناسی؟ چی وق زدی ـ اوهو ـ قد قد چی بود؟ گذشت پسرجان و پیچ ته بن‏بست ـ حالامو بپا چی ساختم! می ـ می ـ می‌بخشید خانم، پِیِ گذر فرّخی می‌گردم. کوچه‌باغی بود با ردیف درخت‌های قطور بلند، و جوی آب سرکشی وسطش و تهش بن‌بست کوتاهی که خونه‌ی پدربزرگم بود. برو سر اصل مطلب! خونه‌ی کوچکی ـ قد قوتی‌ کبریت، با آجر نظامی‌های‌ خزه‌ بسته و باغچه‌ی سبزیکاری و حوضکی ترک‌ خورده! مثل این‌که نمی‌خوای بری سر اصل مطلب! با چه لبخندی درو روم وا کردن! اوهو اوهو ـ شوهر دارم از اون بی‌کله‌ها! کله داشت که تو رو نمی‌گرفت! کله داشت می‌شد تو! خونه‌یی سایه‌آفتاب با گلدون‌های یاس که به چشم نمی‌اومد، اما بود! و لابد می‌شد زن مردمو کشید توش! مگه تو ناموس نداری؟ چرا از گردن‌کلفتش نمی‌پرسی تا مشت پر، حساب دندوناتو برسه! به تهمت عادت دارم؛ و البته این بدترین تهمتی نیست که شنیدم! دندون‌ هام؟ نه شما رو به‌ خدا؛ درست کردنش یه انبار پول می‌خواد و کو! جیب‌ هاشو خوب گشتی؟ همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ‌ نفتی! [خنده] من عذر می‌خوام که؛ من زحمتو می‌بخشید دوست عزیز! منو صدا کردین؟ نه! جسارتی نبود ـ خوشحالم می‌بینم یکی کتاب می‌خونه! من خودم اصل پدری کتابفروشم! نمی‌دونم خودت بیشتر بد آوردی یا پدرت! خونه‌ی پدربزرگم توی بن‌بستی بود؛ فِ ـ رِ ـ رِ ـ خِ ـ ی! فرّخی! زحمتی نباشه می‌دونین گذر فرّخی کجاست؟ سیستانی یا یزدی؟ اونی که با مدیحه گویی زبان را گسترش داد یا اونی که چون مدیحه نگفت زبونشو بستن؟ خودم اشتباهم یا سوآلم؟ جوابش چیه ـ و خوشبختانه اونم منتظر جواب من نبود! قربان ـ می‌شه لطفاً؟ پِیِ فرّخی سابق می‌گردم! سلام منم بهش برسون! بهش گفتم رییس کی دیگه نامه می‌اندازه صندوق؟ هفته‏هفته چهارتا نامهَ‌م توش نیست صدقه‌سر سرعت ارسال نوری این‌سر به اون‌سر دنیا! گفت می‌دونی اخطار تنبیهی یعنی چی؟ گفتم مگه می‌شه جلوی تولّد بچّه رو گرفت؟ [آژیر] جسارتاً با عذر قبلی خواهر محترم، می‌شه لطفاً یه راهنمایی ـ مشکوک می‌زنی! چطو فهمیدی اسم آبجی‏م محترمه؟ محترم؟ خب همه‏ی اسم‌ها محترمن ـ خواهر مکرم! مکرم خواهر کوچیکهَ‏م؟ اونو از کجا می‏شناسی؟ آفتاب‏مهتاب روشو ندیده نکنه آبجی نجابت هم آره؟ راه نمی‏ده یا خیلی عیاقین! فرمودین عیاق؟ نه نمی‌شناسم ـ گفتم شاید خبر داشته باشین گذر فرّخی کجاست! مشتری به این اسم یادم نمی‌آد! رمزه ـ آره؟ لابد کلاغه بهت گفته فقط شب‌ کارم! غروب‌ها چراغ روشن دیدی زنگ زیرزمین، بغل‌دست تاسیسات! آسه؛ بچّه رو بیدار نکنی! حرف همّت عالی‌ام نباشه یک کلام؛ قیمتو چونه می‌زنیم! نه ـ ممنون برای من غروب خیلی دیره! [آژیر] شرط می‌بندم شما هموطن عزیز مال همین دور و بر باشین! کور خوندی! بی‌پدرها حالا دیگه هر لباسی‌اَن! آه ـ مثل این‌که باز عوضی گرفتهَ‌م! عوضی خودتی و جد و آبادت عوضی! غرض فقط یه سوآل کوچیک بود؛ پس ـ یعنی مال این محل نیستین! از همونایی بپرس که فرستادنت! خیلی می‌صرفه آدم‏‌فروشی؟ گیرش چیه؟ مگه مال این دور و بر باشیم ـ اشکالی داره؟ اشکال در منه که ـ که کسی نیست بگه کجام! فعلنیاتش که در خونه‏ ما؛ از خدات باشه اگه رات بده‏م! جنگ‏زده‏یی یا شهیدزنده؟ یه کلید قدیمی ‌تو جیبمه که روزی باهاش در خونه‌ی پدریمو باز می‌کردم! قفل‌ساز اون‌وره؛ بغل دکّه‌ی روزنامه‌یی ـ اگه بتونی از دهنش حرف دربیاری! من پِیِ باغی هستم که این کلید می‌گه باغچه‌ی کناریش مالِ پدربزرگم بوده! چاخانتو ننداز گردن کلید ـ اینجا هیچ‌وقت باغی نبوده! روی یکی از درخت‌هاش نقش یه قلب بود و دو طرفش دو تا اسم! آهای‌آهای ـ دیگه کم‌کم داری زبون درمی‌آری‌ها! چطوری بگم ـ چمه! از همون اوّل معلوم بود چِته! شوهر دارم چهارتای‏ تو هیکل؛ تانک بلند می‌کنه با دندون! کاش همه مشکلات در همین حد بود! باید دید گشت اخلاق چی می‌گه! [آژیر] می‌بردمون جهنم یا اصلا توشیم! نخیر ـ مثل این‌که آقا درست‌بشو نیستن ـ آره؟ نباید دنبال باغچه‌ی پدریم بگردم؟ باغ بیا نیستم صد سال؛ مگه پیش‌پرداخت اونم اِسکِن سبز چاپ ‏آقا نقدی! ضمنی‌یَتَن ما که این محلّ باغی ندیدیم! قفل‌ساز می‌دونه، آره ـ اگه همونیه که پونزده سال پیش هم بوده! وَ وَ وَ وَ! وَئو وَئو وَئو! به نام خدا ـ برادری به طرف ما میان که از همین فاصله نور ایمان در ناصیه‌شان پیداست. نیّت خیر شما برادر دینی همه‌ی ما رو تحت تأثیر قرار داده که مشهود است مایلید با یاری‌رسانی نقدی خود به صندوق هزار و چهارصد عروس بی‌جهاز نام خود را در فهرست نیکوکاران عالم جاودانه بفرمایید، تبریک! می‌شه قبل از هرچیز ضمن معرفی کوتاه، شمّه‌یی از ارادت قلبی خود به خاندان طهارت را که موجب اعطای خیرات و این اقدام خداپسندانه در شما شده بفرمایید؟ من پِیِ گذر فرّخی می‌گردم! با کمک‌های بی‌دریغ خود به صندوق عروسان بی‌جهاز نور حقیقت را در جهان روشن کرده جایزه بگیرید! یک باب واحد مسکونی در منطقه بهشتی شمال؛ و یکصد دستگاه یخچال دودره‌ی وطن، محصول بی‌رقیب وطن، ساخت کشور حبشه! [صدای پاها و موسیقی انقلابی] سلام همشهری؛ این ورا دربندِ فرّخی شنیدین؟ همشهری همه‏ی‌ کس ‌و کارته! نه قرصی‌ام، نه دوایی، نه تزریقی، نه دودی! جنس‌منس هم خواستی، سر پیچ دو دفعه سه تا تقّه می‌زنی درچوبی! نسیه بی نسیه ـ نقدشو نقداً لای پنجره می‌ندازی تو؛ شماره آجر شنیدی، می‌شمری ـ زیرش ور می‌داری! نه ـ ممنون ـ قبلا صرف شده! ببخشید دخترجان ـ دانش‌آموزی؟ آقا اجازه ـ ما دختر خوبی هستیم. ما نباید با مرد غریبه حرف بزنیم! من خیلی غریبه نیستم، اگر اینجا همون جایی باشه که پیِ‌ش می‌گردم! چیه اسم محلّه‌تون؟ بدونیم هم نمی‌گیم آقا. خودتون شاهد ـ ما لب وا نمی‌کنیم آقا! بازرس مدرسه‌این؟ آقا اجازه! گفتن به هیچ‌کی هیچی نگیم آقا ـ حتی اگه بگن واسه خواستگاریه! بازرس؟ خواستگاری؟ من چیزی بیشتر از اسم محلّه نمی‌خوام! نشونی‌مونو؟ فقط اسم محلّه ـ خیال کن امتحانه! تحقیقات‏محلی؟ عملیات؟ هر روز اسمی! از اینقده که بودیم آقا اسم اینجا شش دفعه عوض شده! اولیش فرّخی نبود؟ از ادبی‌ها بپرسین ـ ما گرایش ریاضیّاتیم؛ ما فقط اون آقایی رو بلدیم که یه اصل خیلی مهمّ ریاضی رو کشف کرد! کی ـ چه اصلی؟ می‌دونستیم هم نمی‌گفتیم آقا! گفتهَ‌ن نگیم! خود معلّم‌مون هم به ما نگفت! به خودش هم نگفته بودن؛ چه می‌دونیم به تکالیف دینی‌ش عمل می‌کرده یا نه ـ قبولیم؟ من سر ‌این چهارراه چه می‌کنم؟ به عرضم می‌رسین؟ نه ـ کمک مالی نمی‌خوام؛ به ولی ـ می‌شه ـ لطفاً از روی انسانیّت پول تلفنی محبّت بفرمایید؟ ورافتاده آقا ـ مدت‌هاست! تلفن ـ یا انسانیّت؟ گدایی! گداها رو می‌گیرن! خوش‌ به ‌حال گداها، همینان که منظره‏رو خراب می‌کنن! از ناچاریه ـ می‌بخشید! هه آقا رو ـ بهش برخورد! بازی‌شونه؛ خب مام بازی ـ واقعا واسه تلفن؟ کی دیگه پول جیبش می‌ذاره؟ شماره حسابتو حفظ باشی و همین! کدوم حساب؟ تنها شماره‌یی که از گذشته یادم بود یادم اومده و می‌ترسم یادم بره؛ دوستم چاره‌دار؛ و این ـ گوشی نداره، بدنهَ‌شو کندهَ‌ن ـ فقط چند تا سیم! انگاری از پشت کوه اومده! دارن همه رو جمع می‌کنن؛ هرکی شخصی خودشو داره! اونایی که ندارن چی؟ بگو پس چی دارن؟ همدردیم ـ نه؟ پونزده سال بیشتره که این حدود باغی بود به اسم باغ بیدی که به اسم نگهبانش می‌گفتن باغ فرّخی. دیوار به دیوار کوچه‌باغی که تو یکی از بن‌بست‌های تهش ما بودیم ـ کجا پیِ‌ش بگردم؟ هَه‏ـ گمشده از گمشده می‌پرسه! دنبال بچّه‌هامم که اومدن شهر و برنگشتن ـ بفرما! کفتر سر کنده؟ با زل زدن به خوراکی‌های پشت شیشه‌ی فروشگاه‌ها سیر نمی‌شم؛ تنوری ـ بزن! از گلوم پایین نمی‌ره! [صدای برخورد پرندگان با شیشه های آسمان‌خراش‌ها] هاه ـ این چی بود؛ خودکشی پرنده‌ها؟ چه می‌فهمن عکس آسمونه تو شیشه‌بندی ساختمونا؟ به هوای آسمون با سر می‌رن تو شیشه و یه ضرب ده پونزده طبـقه معلّق می‌افتن جلو پام ـ بیشترشون سرکنده! همینه اون نشونی که می‌خواستی؟ نه ـ این باغ فرّخی نیست. این خیابون انگار صدساله بوده؛ خیلی عجیبه این گنبد شیشه‌یی بالاسر آسمون‌خراش! چیش عجیبه؟ گیجَ‌م می‌کنه‏ ـ این‌جا نبودهَ‌م اما انگار دیدهَ‌مش! مثل خواب! جدیده ـ نه؟ این خیابون چه بزرگه و ما چه کوچیک! اگه خیابون‌ها نبودن، من شب‌ها کجا می‌خوابیدم؟ قفل‌ساز ـ دکّه‌ی روزنامه‌فروش؛ یعنی هنوز همونه که روزی بود؟ اونم وقتی اسم کوچه‌باغ فرّخی توی ده سال شش‏بار عوض شده؟ از شاعر قرن پنجم به ورزشکار ملّی و از اون به دندون‌گردی که پشت هم به هند حمله می‌کرد و بعد ریاضی‌دان نابغه‌ی کاشانی و بعد به شاعر اوایل قرن ما و بعد یه شهید ناکام و بعد یه شهید ناکام دیگه وقتی معلوم شد اوّلی واقعا نه شهیده و نه ناکام! اینا رو از کجا می‌دونم؟ از نامه‌هایی که باز نشده برمی‌گشت و پشت‌شون با خطی که فقط من می‌تونستم بخونم نوشته بود گیرنده شناخته نشد و مُهر و بعد با جوهر قرمز و خطی که حتی منم نمی‌تونستم بخونم نوشته بود ذکر اسم فعلی محلّ و شماره‌ی رمز منطقه الزامی ‌است. ما همدیگه رو می‌شناسیم؟ شما نامه‌بَرین؟ گفتین نامه؟ هیچی؛ اگه نیستین ـ پس هر دو عوضی گرفته‌ییم! شایدم نه! یواش می‌کنین لطفاً؟ دیرمه! فرّخی؟ ها؟ نهالِ فرّخی! شما از کجا می‌دونین؟ من از کجا می‌دونم؟ وقت سربه‌سر گذاشتن ندارم! ما یه عکس دونفره داریم! چرا مزخرف می‌گی؟ و اسم‌هامون دو طرف یه قلب روی درختی بود که دارم پیِ‌ش می‌گردم! سارنگ؟ سارنگِ سَهِش؟ پس اسمم هنوز یادته! مگه عید شده؟ روز برگشت ارواح که نیست؟ چرا نشون می‌دی از دستم عصبانی هستی؟ آره ـ یه وقتی یک کسیو به این اسم می‌شناختم! نباید برمی‌گشتم؟ که گلهَ‌م می‌کنی! خیلی بامزّه‌س! این چهارراه چهار جهت داره؛ یکیشو بگیر برو که من توش نباشم! نمی‌پرسم چرا! باشه اگه رفتنم خوشحالت می‌کنه! اقلّاً اقلّاً بگو بهم ـ کو ـ کوچه رو پیدا نمی‌کنم! چه کوچه‌یی؟ بن‌بست! بن‌بست بی‏نام از فرعی‌های گذر فرّخی؛ با اون صدای باد توی درخت‌هاش! صدای پامون روی برگ‌ها یادته؟ و اون جوی آب رَوُون؟ چشم سرکار ـ الان! حالا حتما همین‌جا باید وسط خط‏کشی عابر پیاده واسیم؟ عجیبه ـ باز دلم تو ریخت! چرا درست نمی‌شم؟ چِت شد؟ هنوز می‌زنه! [سوتِ‌ پاسبان] الان می‌ریم سرکار ـ اون گوشه یه چایخونه‌ی تازه‌تأسیس هست! آخ ـ مدرسه‌ی امید چی؟ ـ باشه؛ بی‌خیال قرار؛ سی‌چهل دقیقه‌یی وقت دارم. سی‌چهل دقیقه‌ ـ همین؟ خوبیش اینه که بیشتر نیست؛ و مهمّ‏تر این که می‌شه از پنجره‌ش صندوق ‌نامه رو دید یا حتی خود نامه‌بَرو! منتظر نامه‌یی هستی؟ دیگه نه ـ بودم! یک، دو، سه ـ امتحان می‌کنیم! یک، دو، سه! و ما بالاخره الان در چند قدمی ‌مأمور فداکاری هستیم که در انجام وظایف محوّله به‌طور خستگی‌ناپذیری در خدمت مردم غیور حاضر در صحنه هستن! دوربین‏مخفیه ـ نه؟ به امید روزی که هر هموطن دوربین‏مخفی خود باشد! شما مأمور جان‌برکف، که ناظر بر کلّیه‌ی حوادث این منطقه هستین می‌تونین از اتّفاق مهمی‌ بگین که اینجا افتاده؟ به نام خدا ـ منتظر اتّفاقی هستین؟ هر لحظه ـ و ما همیشه سر موقع می‌رسیم! همکاران اعلام می‌کنن این چهارراه شاهد اتّفاق جانخراشی بوده! می‌تونید برای خوانندگان ما توضیح بفرمایید چه اتّفاقی؟ نظم! این نظم بی‌مانند اتّفاق مهمی ‌نیست؟ این ساعتیه که راننده‌ی هجده‌چرخ از خواب صبحگاهی بیدار می‌شه! با سردرد از کلّی کابوس و جنس ناخالص دست‌ساز! بهش گفتم عشقشو رسیدی؟ حالا بسوز! نکنه آتیش‌به‌جون خونه‌ی باباشم آره؟ مگه خوابم می‌بره از خیال؟ می‌میرم واسه خواب و نه که نه! دِ بکوب کوه و درّه ـ روز و شب ـ هوای نقّ‌های تو؟ نه درمونگاه، نه خونه‌ی باباش ـ کجا رو داره؟ نکنه صف سفارت پِیِ ویزا میزا؟ گفتم زن ـ اگه تو پامو وا نمی کردی درمونگاه، من این اطواری رو کجا می‌شناختم؟ یه آخر شب به‌هم‌ریخته اومد درمونگاه. زنش سوبْلَمِه خورده بود. تزریقی داشت فوریتی. می‌زدم یه مسئولیّت، نمی‌زدم یه مسئولیّت دیگه! هی زنگ زنگ ـ نخیر؛ کشیک شب به خودش مرخّصی داده بود و دو شاخه رو کشیده بود سرایدارم که پاک خمار! همون زیر تزریق زنش عق زد و خلاص ـ نعش خواب‌آور! گفتم ورش‌ دار ببر ـ چشم برنداشت. گفتم که چی؟ یه نگاه ورقهَ‌ش؛ شغل راننده! نرفته خالیش کرد و برگشت هوای کیف‌پولِ‌جاموندهَ‌ش! گفتم پس ندم چی؟ گوله‌گوله برف گرگ‌ومیش تو هیجده‌چرخ بخاری زد و افتاد به حرف! از بی‌هم‌زبونی‌، از کارش! چی؟ خط تهران ـ استانبول؟ خواب از سرم پرید. گفتم می‌بری منو؟ اون دوردورها گشت اخلاق یهو چراغ زد. گفتم بپا و تندی دستشو کشید! برقی پروندش تموم‌گاز؛ یه چشم‌به‌هم‌زدن چهارراه چهارراه دم خونه ترمز کشید رو برف‌ها! گفت مدارکم توشه! گفتم بیا تونستی بگیر و زد از پله‌ها بالا! اتاق‌کرسی بابا منگ قرص‌جیره‌یی اون دنیا؛ همون بغل‌دستش طرف یقهَ‌مو گرفت. پول‌درشت‌هاشو کشیدم بیرون که خرج دارم ـ پا می‌شه رفته باشی‌ها! گفت آره که بیای می‌برمت! [سوتِ پاسبان] [موسیقی] [سوتِ پاسبان] خب، کی دروغ گفتنو شروع می‌کنی؟ هیچ شباهتی به دختر نوزده‌ساله‌یی که ترکش کردی دارم؟ پس چطور شناختمت؟ می‌شد از کنار هم رد شیم! دستِ‌کم برای یکی از ما بهتر بود! آهای ـ چشمت به صندوق هست؟ نامه‌بَر؟ یادم نمی‌ره! حسابی عوض شده‌یی! خیلی‌ها تو این کار کمکم کرده‌ن! خوشبختانه ـ تو فرقی نکرده‌یی! یعنی از اول همین‌قدر شکسته بودم؟ به همون طراوتی که آخرین بار دیدمت! به کمک لوازم آرایش! حالا تو می‌پرسی من این مدّت چه می‌کردم و من می‌گم خودت چی و تو از جواب فرار می‌کنی درست همون‌طور که من! حتّی لباست هم چیزی یادم نیاورد! این زخم کار اون‌وراس؟ یادگار شرکت تو انواع ورزش‌های رزمی! برد و باخت؟ اهلش نبودی! بردش هم باخته اگه کیسه‌مشت بزن‌ها شده باشی! حالا من می پرسم چرا یکهو قالَ‌م گذوشتی و تو دروغ می‌بافی و من کفرم درمی‌آد و تو لذّت می‌بری! خیلیه که لهجه‌ت فرقی نکرده! دنیای ناشناخته این‌همه جاذبه داشت؟ احمق بودم که می‌دیدم چه وقتی گذاشتی سر زبون خارجی و نفهمیدم برای چی؟ خب نگفتی؛ یکهو ناپدید شدن و قال گذوشتن کسایی که دوستت داشتن خیلی شیرین بود؟ مثل زهر! نمک نریز! تو اون صندوق چیه؟ حتما نامه‌یی از تو نیست وقتی حتّی یکی هم برام ننوشتی! تنهایی هر کس با چیزی زندگی می‌کنه؛ بعضی ها با رفته‌هاشون، بعضی ها با موجودات خیالی! من با تو زندگی می‌کردم! هاهاه ـ این دور و بر هنرپیشه می‌خوان؛ چرا نمی‌ری آزمایش بدی؟ قبلا رد شدهَ‌م! کلک نگرفت؟ بهتر از من زیادن! حفظ کرده‌یی! تنها خلاقیّتی که برام باقی مونده ـ نیش زدن به خودم؛ نباید حفظش کنم؟ به چند نفر اینو گفته‌یی؟ به یکی که هر شب خوابشو می‌دیدم! از فرصت استفاده نکن! همیشه دوستِت داشته‌م! این تنها اشتباهت نبود! کاش به این عصبانیتی که نشون می‌دی نباشی! نمی‌فهمی‌ که صدبار عصبانی‌ترم؟ کجان؟ کی؟ پدر و مادرم که غنج می‌زدن عروس‌شون باشی! یعنی بی‌خبری؟ ـ انقدر؟ یادشون به خیر! سنی نیستی که از این جمله‌ها بگی! آره؛ خیلی بیشتر از سنَ‌م شکسته شدهَ‌م اگه باعث خوشحالیه! خیالت راحت ـ پِیِ گورشون نگرد ـ پیدا نمی‌کنی! می‌شه یه جعبه دستمال‌کاغذی لطفا؟ من که گریه نکرده‌م! می‌دونستم نمی‌کنی ـ برای خودم که به اندازه‌ی تو دوست‌شون داشتم! دستمال کاغذی وطن؛ پاک و معطّر! دستمال‌کاغذی وطن بخرید و از جوایز نفیس و ارزنده‌ی آن بهره‌مند شوید. صد سکّه‌ بهار وطن! سفر به اماکن مقدّسه! و فرش نفیس کاشان محصول ممتاز کشور چین! خونه‌ی پدربزرگم؛ بن‌بست بی‌نام گذر فرّخی! دیره برای گریه ـ برگشت به اوقاف و دود شد هوا! تو هیچ‌کدومشون تو نبودی ـ و اگر بودی هم معلوم نبود کاری ازت ساخته بود! من کجا رو دارم! خوش گذشت؟ دلتنگ که نبودی؟ خوش ‌به‌ حالت! یاد این‌ طرف‌هام می‌کردی؟ هرچی‌ش با تو بود! یه روزی با این حرف‌ها خر می‌شدم ـ چرا اومدی؟ چرا این‌قدر دیر؟ خواب‌هاتو به چه زبونی می‌بینی ـ لابد نه دیگه به زبون مادری! چرا نه؟ زبون بهترین شعرها و بدترین تهمت‌ها! من هم بودم تو خواب‌هات؟ آه ـ می‌بخشی ـ کسی نمی‌آد؟ میز با من ـ بخوای و نخوای! ولی با شرمندگی ـ آخ شرمندهَ‌م ـ باید قرض بدی بهم برای پرداخت! دستم ننداز ـ واقعا؟ کی گفته میزو تو حساب کنی؟ لازم نکرده قرض؛ مهمون من! ولی برام جالبه ـ بذار حدس بزنم. دو جور بیشتر نظرم نمی‌آد! یک: تازه افتخار داده‌یی و هنوز نرسیده‌یی ارز معتبر خارجی رو تبدیل کنی به پول بی‌مقدار وطن خب ـ اون‌ور خیابون یه صرّافی دودهنه‌ی تازه‌تأسیس و فوق موجّه تبدیل ارز هست؛ نرخ روز به قیمت عادله در اسرع وقت با نازل‌ترین کارمزد مصوّبه! و اما داستان دو: تو راه فرودگاه به شهر، راننده‌ی کرایه و همدست‌های وسط راهِ‌ش غارتت کردن؛ چمدون‌ها و کیف‌دستی و لباس و پول و هرچی که داشته‌یی! اینو می‌خوای بگی؟ داستان سه: در جعبه وا می‌شه و جوخه‌ی اجرا که صورت‌شونو نمی‌بینی می‌اندازنت تو سواری با چشم‌های بسته طوری که می‌فهمی کارت تمومه ـ و بعد از صدباری چرخ و واچرخ تو سرسام بزرگراه جوری که چهار جهت و مسافت رو گم کنی پرتت می‌کنن یه قدمی زباله‌های بغل جادّه با یه سوزن صدبار استفاده شده و یه بسته گرد تو جیبت؛ می‌شنوی چلق چلق دوربین عکّاسی‌شونو با گزارش دیده شدن معتادی کنار جاده به مأموران محترم مبارزه با مواد مخدّر و بعدش یه لگد اخطار که زودتر از صد شماره چشم وا کنی برمی‌گردی تو جعبه! بوی زباله و واق سگ و صدای قلبت و دور شدن سواری فوق‌الذّکر! از کی علاقمند شده‌یی به داستان‌های دلهره‌آور! بیشتر از صد شماره چشمت از شدت نور چیزی نمی‌بینه فقط یه سرخی خیلی سفید و غرّش سواری‌های بزرگراه و له‌له سگ‌هایی که حالا دیگه صدای نفس‌شون توی گوش‌ته! آرزو نمی‌کنی ـ آرزو نمی‌کنی تو این حال روبه‌رو بشی با کسی که بیشتر از همه دلت براش می‌زنه؛ به تنها چیزی که فکر می‌کنی فراره به طرفِ دیگه‌ی بزرگراه و پیدا کردن دوست دوره‌ی مدرسه‌ت چاره‌دار؛ و هی از خودت می‌پرسی کجا پیداش کنم؟ تو جعبه چه‌کار می‌کردی؟ به خودم دروغ می‌گفتم که هنوز زندهَ‌م! نه ـ خبری از نامه‌بَر نیست، اگر حواسِ‌ت به اون صندوقه! حالا من بهش می‌گم نامه‌بَر منو گذوشته سر کار و اون می‌گه کشورهای دیگه نظم و ترتیب مو نمی‌زنه ـ !و من لعنت می‌کنم به همه‌ی شرایطی که مجبورم کرده به فکرِ رفتن بیفتم کسی نمی‌آد سراغ ما؟ زبونم نمی‌گرده، ولی خب چرا راستشو نگم؟ من یه کمی ـ یه کمی ـ گفتن نداره ـ من داشتم می‌رفتم و ـ نیاز داشتم به ـ به خوردن چیزی بدون ـ بدون دیناری گفته باشم ـ شرمنده ـ من گرسنمه ـ خیلی ـ و جیبم خالی! شوخی نکن؛ یکی از نقش‌هایی که قراره از خودت دربیاری؟ برنده‌‌یی که محض تفریح، نقش بازنده بازی می‌کنه؟ صورت‌غذا لطفا! کی این‌جاس ـ می‌آین؟ عجب عجب ـ خوش آمدین ـ و مثل این‌که عزیزان متّوجه ساعات پذیرایی ما نشدهَ‌ن که پشت شیشه نوشته! آه بالاخره پیدا شدین بعد از این‌همه تأخیر؟ جای عزیزان خالی مشغول صرف صبحانه‌ی مخصوص سرمیزبان بودم؛ نیمرو با تخم‌مرغ دو زرده و نان گرم با پنیر خامه‌ای و عسل و کره و سرشیر روز با مربّای کافی ـ و البته چای انتخابی همه رقم ـ چای وطن در چایخانه‌ی وطن! بشتابید؛ چای عطریِ وطن محصول کشور سیلان! چای وطن بنوشید و جایزه بگیرید! فدای نالهَ‌تم ـ می‌شه طاقت بیاری جان من! از یه بامعرفت قرضی خواستهَ‌م و منتظرم برسه! بهش گفتم واسه چی قبول نشده وام التماسی و کمک به زایمان زوجه رییس؟ قباله گرفتین اَزم! آخه ناسلامتی مآم مال همین خراب‌شده‌ییم! درسته که یه ‌وقتی باورمون شد و افتادیم جلو، ولی حالا که همه‌چی رو تقدیم کرده‌ییم دیگه چی؟ مگه بلاعوض خواستهَ‌م که نشد؟ گفت نه نمی‌برمت که بری ـ بری خودم چی؛ مگه می‌ذارم؟ گفتم چه‌جوری دیگه می‌شه خلاص شم از کشیک شب و توقّع کرایه‌برهای ده شب و پنج صبح و بندکردن دواخونه‌چی سر اضافه قرص‌های بابام؟ فقط یکی باید ردّم کنه ـ شده قاچاق! نمی‌خوام فیلم بریده ببینم جاهای اصلی‌شو؛ نمی‌خوام کور شم مثل نگهبان قبلی از الکل‏طبّی. دیدی که ‏ـ پرستاری بلدم، اسم دواها، تزریقات؛ خودت که دیدی! بابام لای درو وا کرد که خیلی داد می‌زنین! وای خدا ـ از خواب پریده بود و ما تو اون حال! [سوتِ پاسبان] نیومد! یه صورت‌غذا و این‌همه معطّلی؟ طاقت می‌آرم. نترس! به خودم چی بگم؟ بگم گذشته یکهو به طرفم حمله‌ور شده؟ یه روز با فکرهای زیادی برای فردای زندگیت داری می‌ری که گذشته یکهو مثل درخت جلوت سبز می‌شه! برم اگه مزاحمم! خیال می‌کنی وقتی نبودی مزاحم نبودی؟ چرا؟ من یه بازیگر تازه‌کار بی‌آینده‌یی بودم و با ازدواج مکاتبه‌یی می‌شد برگه‌ی اقامت ینگه‌دنیا گرفت؟ ازدواج مکاتبه‏یی؟ باور نکردم تا یهو بی‏خبرم گذاشتی! تو واقعا نهال فرّخی هستی؟ همون نهال فرّخی؟ یکهو خالی شدم. انگشت‏نما. اطمینانَمو به خودم از دست دادم پدرم فقط یک کلمه گفت: حرامی! کناره‏جو شدم. یه جور احساسِ بی‏هدفی. از کجا باید شروع می‏کردم و اصلاً باید شروع می‏کردم یا نه؟ گوشم به هر خبری بود از تو که فقط یک کلمه گفته باشی چرا! خیلی مرتب نیستم. چیزهایی می‏آد تو ذهنم و می‏ره و چیزهایی جابه‏جا می‏شه. چه قرصیه این؟ بیمه‏ی فرهنگیان ـ معلّمی مگه؟ روان‏پریش ـ اسم دیگه‏ی آزردگیه. می‌دونی که باید کار کنم تا پول دوای اعصابمو بدم! نخیر ـ نه؛ عصبانی نیستم که عمری درجا زدم ـ برعکس؛ سراپا گوشم! مگه نیومده‌یی کشورگشایی‌هاتو به رخم بکشی؟ از عجایب هفتگانه بگو! سفرهای دور دنیا به پنج‏قارّه ـ اگر هنوز شیش تا نشده؛ تو همیشه حرف‌های زیادی داشتی که همه رو مبهوت کنی! جاهایی هست که زمان ایستاده. سایه‌هایی سرگردان توی تاریکی. گاهی نمی‌دونی روز یا شبه؟ هذیونه ـ یا یکی از نمایشنامه‌هایی که ننوشتی؟ من پِیِ کوچه‌ی بن‌بستی اومدَه‏م تو گذر فرّخی! اینم حکایتیه که دنیا رو مثل کف دستت بلدی اما خونه ی خودتو پیدا نمی‌کنی این نامه‌بَر نبود؟ چرا جای تو چشمم باید به صندوق نامه باشه؟ چون همه‌ی آینده‌م اون توئه. همه‌ی مدارکم! کسی نمیاد سراغ ما؟ دندم نرم؛ باید حواسمو جمع می‌کردم و نامه رو توی لفاف خودش می‌ذاشتم! واقعاً تبریک به شما که چایخونه‌ی تازه‌تأسیس ما رو به انواع مشابه ترجیح دادین؛ گرچه خوشبختانه انواع مشابهی این دور و بر نیست! و امیدوارم مشکلی نباشه در نسبت طرفین ـ بله بله ـ فراموش نشه موکدا بند نسبت طرفین لطفاً ـ هاه ـ که البته جوابگوش خود شما هستید؛ شامل نشانی و شماره‌های تماس خانه و محلّ کار و شخص معرفّ! سخت‌تر از ورودی دانشگاه! ـ کو؟ قلم جیب‌تونه؟ ما نسبتی داریم؟ ندارین؟ با پول میز حساب می‌کنم! روز خوشی نیست؟ روز خرید‌های کلّی! عوامل ما بدون توجه به موانع روزافزون استکبار جهانی در صف خرید ارزاق چشم به آینده‌یی روشن دوخته‌اند و خدمتگزار ـ مدیر و سرمیزبان شما ـ دست‌تنها و یک‌تنه صندلی‌هایی رو چیدهَ‏م که اصلا جمع نکرده بودیم ـ صندلی وطن در چایخانه‌ی وطن! نمونه در خاورمیانه! برتر از هر معیار! محصول شگفتی‌آفرین صنایع اُسلواکی! حاضری هرچی که هست! دارن اوراقِ‌شو چاپ می‌کنن! سختیش روز اوله؛ تطبیق زمان و مکان! مثل این که روی تخته‌ی سیاهی با گچ کم‌کم نقشه‌ی شهر ناشناسی رو بکشی! شهری که خودت از تخته پاکش کردی! ببخشین این ساعت درست کار می‌کنه؟ هوه ـ مشکل چایخونه‌ی پنج‌ستاره‌ی ما اینه که هیچ مشکلی در ما نیست! ساعت به ‌خوبی ما کار می‌کنه و به خوبی ما می‌خوابه؟ مشکل در عزیزانی است که ازش نخواستند خواب‌هاشو تعریف کنه کاش جرأت پرسیدنشو پیدا کنم ـ خبر داری ازش؟ از کی؟ چاره‌دار ـ تنها امیدم که ـ می‌بخشی؛ آره ـ چشمم هست! اون؟ نه؛ یه موتوری عادی بود چی تو اون صندوقه؟ مدارک مهاجرت! تصویر مجازیش قبلا رفته با ترجمه؛ اصل خواسته‌ن! گفته‌ن رسمی ‌بفرستم دفتر حفظ منافع‌شون در سفارتخونه‌ی بی‌طرف کاملَةُ‌الْوِداد! اداره‌بازی حسابی کار برد؛ ترجمه و تصدیق امضا و استشهاد و تهیّه‌ی رونوشت برابر اصل و حالا تو برگشته‌یی!‌ چرا وانمود می‌کنی نور چشمتو می‌زنه؟ [سوتِ پاسبان] [موسیقی] تقصیرِ خودته که بی‌صدا؛ هیش‏ش‏ش ـ ببخشین شما بلیت خریده‌یین؟ کو ـ نشون بده‌ن! ایشون اصرار دارن که شما سر جاشون نشسته‌یین! عجب؛ بنده؟ می‌شه نور رو تو چشم من نندازین؟ مگه می‌شه دو تا بلیت ـ همون ردیف همون شماره صندلی! یواش ـ حواس همه رو پرت می‌کنین! من یا شما؟ حالا می‌بینیم! مؤدّب باشین! آروم‌تر! کسی دخالت نکنه لطفا! عذر می‌خوام ـ پیدا نشد؟ [خنده] دیدین؟ من پول بلیت دادهَ‌م! یواش ـ بهتون پس می‌دیم! حساب‌ها رو بستهَ‌ن! ساکت ـ دارن نمایش می‌دن! البته ایشون هم حقّی دارن! نه در حد به‌ هم‌ خوردن اجرا ـ بفرمایید ـ خودم حساب‌شخصی از جیب پرداخت می‌کنم و برای این که بهتون برنخوره بعدا از صندوق پس می‌گیرم! بهم پول می‌دین نمایشو نبینم؟ می‌شه صدا پایین‌تر؟ این پایین‌ترین صدای منه! ها ـ ما رو باش ـ بی‏بلیت شدیم تماشاچی! [خنده] بفرمایید! من پزشک‌م و دعوتی، البته نمی‌دونم به چه مناسبت! دعوتی‌اَن، باشن؛ رو صندلی من چه‌کار می‌کنن؟ اصلا کی دعوت کرده ـ و کو مدرک پزشکی؟ جراح زیبایی مجاز ـ جهت شناسایی؛ وای! و بلیت با مهر افتخاری! واقعا خوشوقتم؛ مظّنه چیه این روزها؟ ردیف جلوئه قربان! انتظامات کجان؟ جابه‌جا کنیم همه‌چی به‌هم می‌ریزه! دیدین می‌گفتم؟ ردیف جلو اشغال بود، بنده رو نشوندن اینجا! نخیر ـ این خانم زن منه و ایشون هم پزشک معالجِ‌ش! و البته پزشک معالج بهتر می‌دونه مریضشو رو چه تختی عمل کنه! اخطار اکید در حفظ مقّررات و منع بدآموزی! باهم قرار داشتن سینمای روبه‌رو؛ تا چشم‌شون به من افتاد کپیدن تو این نمایش! با خانمم قرار داشتیم سینمای روبه‌رو ـ دعوتی از طرف شخص فیلمساز! می‌گن فیلم بی‌پرواییه؛ من که روم نمی‌شه با زنم همچین فیلمی ببینم! به ما بدتر از اینهاشو گفتن! و ضمنا من این آقای محترمو نمی‌شناسم؛ ها ـ ها ـ و خواهشا مطب کجاست و ساعات ویژه‏ی ملاقات؟ خود‌تونو به روانشناس نشون بدین! خانمم تو راه‌بندون دور زد و برگشت چون دعوت‌‏ها رو جا گذوشته بود! و این آقا تو شلوغی دم سینما به من بازارسیاه فروخت و غیب شد. مأمور سینما گفت این بلیت مال نمایش روبه‌روییه و اونم شب پیش! وقتی مراجعه کردم دعوتنامه‌یی رو که یکی داشت پس می‌داد لطف کردند به من و دیدم واقعا به اسم خودمه! پس اشتباها درست اومده‏یین! خوب بازی کردم؟ انتظامات لطفا! هیس ـ الان تصادف می‌شه! می‌شه نور رو تو چشم من نندازین؟ تقصیر خودته که عادت نداری به هوای آلوده! خب ـ اومده‌یی که هیچی نگی! یعنی باید خاطرات سفرهای هیجان‌انگیزتو سال‌ها بعد، پس از انتشار بخونم؟ نمی‌تونم جمعش کنم وقتی طرفم پشت هم به ساعتش نگاه می‌کنه! باید دورت خیلی شلوغ باشه! اون‌قدر که می‌تونم بگم از همیشه تنهاترم! دیروز ـ که امروز برام فردا بود ـ از خودم می پرسیدم فردا چی منتظرمه؟ تنها چیزی که باور نمی‌کردم! با برگشتنت چه کار باید کرد؟ دیگه یاد گرفته بودم با نبودنت چه کنم! کی حرف می‌زنی؟ بگو ـ پونزده سال تأخیر بس نیست؟ من ـ من راه دوری نبودم ـ همین نزدیکی؛ جایی ته دنیا! چه طوری می‌شه اونجا رفت؟ با دوچرخه، قدم‌زنون، با هواپیما، با قطار، با کرایه؟ با چشم بسته! بهترین شکل جواب ندادن! نه ـ فریب قصّه‌گویی‌هاتو نمی‌خورم. بازگشت غیرمنتظره‌ی نابغه‌ی مفقودالاثر پس از پانزده سال در همان بارانی سفیدرنگی که یک هفته‌ پیش از عروسیَ‌ش ناپدید شد هَه ـ و دیگه واقعاً سفید نیست دیده! دیده بودنت که خوشحال بوده‌یی؛ نه این‌قدر درب داغون! خیال نمی‌کردم شاهدی هم منو دیده! مردم چشم دارن! یکی یکیو دیده بود که اون تو رو دیده بوده؛ فهمیدنش خیلی سخته؟ کی می‌دونست تو کجایی؟ من چه می‌دونستم کی اونجاس؟ کسی خودشو معرّفی نمی‌کرد! صداهایی با اسم مستعار! این فیلمو کجا نشون می‌دن؟ نمی‌خوام یادم بیاد! دروغ گفتن بلد نیستی! دکتر غامض! اون دیگه کیه؟ شخصیتی خیالی تو یکی از نمایشنامه‌هایی که ننوشتی؟ هیچ‌وقت ندیدمش ـ نمی‌شد دید ـ حتی تصور کرد! داستان نساز! خیالت یادم رفته فیلم‌هایی رو برام تعریف می‌کردی که خودت هم ندیده بودی؟ اصلی‌ها سه‌تا بودن؛ یکی پشت پرده بود و فقط یادداشت می‌کرد! هنوز هم معمّا طرح می‌کنی؛ مثل همیشه! شده‌یی یکی از معمّاهای خودت! چته؟ می‌شه لطفاً به ما توجه کنین؟ بازی در نیار ـ از کجا بفهمم از بازی‌هایی نیست که بچّه‌گی‌ها درمی‌آوردی؟ از کجا می‌دونی اونها بازی بود؟ این هم فهرست خوراکی‌های بی‌مانند و توان‏بخش چایخانه‌ی پنج‌ستاره‌ی ما با بهترین کیفیّت؛ که در صورت تقاضای مشتریان محترم، در حال حاضر هیچ‌کدوم‌شون موجود نیست ولی چه غمی وقتی کارکنان جان ‌برکف ما، سرمست از آلودگی هوا، موفّق به خرید سهمیه‌ی مصوّب خودی‌ها شده‌اند که مشت محکمی‌ست به دهان رقبای زمین‌خورده‌ی ما ـ که خوشبختانه تا شش چهارراه از هر طرف عقب نشستهَ‏ن! این دیگه قصّه نیست که تو از خودت ساخته باشی ـ پاشو؛ می‌تونی تا شش چهارراه اون‌طرف‌تر بیای؟ یا من برم چیزی بگیرم و برگردم؟ می‌خواهید با زیر سوآل بردن مهمان‌نوازی مثل‌زدنی ما دشمنان قسم‌خورده‌ی ما رو خوشحال کنید؟ هَه‏ ـ مگه می‌شه مشتری ما بیاد با سفارشش؟ و با این فروشگاه‌های نوساز چندمنظوره مگه دیگه دکّه و نونوایی و خواربارفروشی پیدا می‌کنید؟ قول می‌دم چیز زیادی نخورم! حالا من می‌گم همون ته‌مونده‌ی صبحانه‌ی خودتون ـ و اون جوابی می‌ده غیر قابل ‌پیش‌بینی، و من جوش می‌آرم و اون تمرین خنده می‌کنه! ته‌مونده‌ی صبحانه‌ی خودم؟ خوشبختانه نظم شهری حرف نداره و مأموران زحمتکش زباله‌ها رو رأس ساعت مقرّر بردهَ‌ن، البته شامل ته‌مونده‌ی صبحانه‌ی این خدمتگذار! هاه؛ همه در چایخانه‌ی وطن مهمان‌اند؛ مهمان جیب خودشون! انتخابتون چیه؛ و مگه می‌شه بی انتخاب؟ بین چی و چی؟ یک: نان سه‌گوش با پنیر ورقه‌یی سه‌گوش و یک پر کاهو! دو: لقمه‌پیچ‌های سبک و سنگین سرد، با ورقه‌ی گوشت تنوری مجاز با ذبح حلال! سه: تخم‌مرغی‌های ساده از قبیلِ نیمرو، پخته، آب‌پز، عسلی، نیم‌پز و غیره با نان انتخابی شما! چهار: تخم‌مرغی‌های ترکیبی مثل خاگینه و عسل، سیب‌زمینی تخم‌مرغ توصیه‌ی سرآشپز با پوشش خردل، تخم‌مرغ خرما، تخم‌مرغ زده در قارچ و گوجه‌فرنگی و غیره! پنج: شیربرنج با مربّای درخواستی مشتریان خوش‌سلیقه! شش: بشقاب سبز ویژه‌ی گیاه‌خواران، پخته‌خواران، خام‌خواران! هفت: بشقاب سبز ویژه‌ی سبزی‌خواران! هشت: بشقاب سبز ویژه‌ی سبزخام‌خواران! نُه! شیرینی‌های خانگی ویژه‌ی ‏خام‌خواران با طعم نارگیل، انبه، انجیر و غیره! دَه: شیرینی‌های ویژه‌ی ‏سبزی‌خواران از بادام و گردو و غیره! یازده: انواع شیرینی‌های محلّی و خانگی و سنّتی! دوازده: خُشکنِه‌های شور و شیرین برای همه‌ی سلیقه‌ها! سیزده: انواع شیرینی‌های میوه‌یی و خامه‌یی و مربّایی برای همه! چهارده: بستنی‌ها طبق برگه‌ی جدا با مخلّفات. می‌شه لطفاً هرکدوم هرچه سریعتر که رسید؟ ولی جان من اقلاً یه چای و شیرین! با ـ ؟ کمی‌ عجله! عصر شتاب برای رسیدن به مقاصد عالی! چای وطن برتر از هر خیال؛ در عطر و طعم و رنگ! چای وطن بنوشید و به جهان رویاها سفر کنید! یک دستگاه خودروی وطن، و صدها سکّه‌ی طلای ناب،‌ همراه با جوایز نفیس دیگر! چای وطن محصول سری‌لانکا! از سگ پشیمون‌ترم و امیدوارم که نرنجی دعوتت نکردم خونه‌ی مشترک‌م ـ طبقه‌ی نوزدهم! می‌دونی که باید صدجور جواب حراست و هیئت مدیره‌ی مجتمع مسکونی رو پس می‌دادم در مورد نسبت طرفین و پذیرایی از مهمان غریبه در غیاب شوهر. وانگهی ـ امید از مدرسه برمی‌گرده و بهش می‌گفتم تو کی هستی؟ از اون بالا دنیا تماشایی‌تره؟ هَه ـ یه ورش راهروی مشترک با ساکنین، پنجره‌پشتی‌ش اِی ـ بهتر که ـ چی بگم؟ حالاها که راسته‌ی درخت‌جنگلی‌ها رو زدهَ‌ن، تَهِ تَهْ اون دور دورها یه حصار توسری‌خورده‌ی کهنه‌ی آجری ـ مثل سربازخونه‌های عهد بوق با اون برج‌های نگهبانی متروکهَ‌ش ـ عینهو فراموشخانه‌ی ارواح! داری از حال می‌ری ـ ما رو فراموش کرده‌یین انگار ـ امّا گرسنگی نمی‌ذاره ما فراموش‌تون کنیم ـ می‌آین لطفاً؟ هنوز بر افق منطبق نیستم ـ ولی نترس ـ خوشبختانه اون‌قدر مهمّ نیستم که اسمم بره تو روزنامه‌ها! صفحه‌ی تسلیت پر از مردمیه که برای نزدیکان‌شون مهمّن! دلت می‌خواست سر به تنم نبود! این مؤدّبانه شه! حلقه‌به‌گوشتم قهرو ولش! خواهرته ـ یکی یه دونه! کیو داریم غیر تو؟ خودم؟ همین مونده اَنگ تمرد بخوره تکمیل پرونده و اردنگ ـ پس واسه چی دست و پام می‌لرزه؟ چهارچشم‌اَن جان تو! تازه ـ مرخّصی هم بود مگه می‌شد موتور اداری ببرمش بیمارستان؟ اجبارم جان تو! می‌شه برسونیش؟ عمری چاکرم! جون عزیز بچّه ـ نفهمه دست دراز کردهَ‌م پیش داداشش! معلومیتش که معلومه ـ مرخصی استعلاجی و یه جعبه شیرینی! بنزین پره؟ موتور مرتّبه؟ چهارچرخ سالم؟ جان من نفهمه قرض کردم از داداشش! اوایل خواب باغچه‌مونو می‌دیدم، قد قوتی‌کبریت؛ و البتّه باغ بزرگ همسایه که پدرت تا سه پشت محافظش بودین! چی شد ـ داری هنوز دفترچه‏ شترنجیتو؟ چه چیزها یادته! نقش‏هایی را که دلت می‏خواست بازی کنی توش می‏نوشتی! هیچ‏کدومو بازی نکردم! پس فقط من نیستم که از دیدن محروم شدَه‏م! محروم؟ تو؟ گفتن زیر فشارن از جاهایی تا نقشی رو که دم اجراست ازم پس بگیرن! اون تلفن‏ها؛ نه یک‏بار و نه دوبار ـ از کجا؟ فعلاً صلاح نبودم. مسئول نمایش احضار شده بود، تلفنی، و رنگش ‏پریده بود! شرط اجرا: نباید دیده می‏شدم! موضوع: محرمانه! نباید تا اطلاع بعدی به چشم می‏اومدم. محترمانه‏ش این بود که خودم انصراف بدَه‏م! کناره‏گیری موقّت! موقّت ابدی! به من ربطی داشت؟ جوابش چیه؟ نقش یادم نمی‏رفت ـ نه ـ حتّی یک کلمه. چرا باید می‏رفتم دیدن نمایشی که از بازی توش ممنوع شده بودم؟ نگو نوشتنو کنار گذاشته‏یی! قرار بود اوّلین خواننده‌ی هر کدومش باشی! بیخود ـ خط‏خطی‏هایی دلخوشکُنَک! برا کی مهمّه ترس بازیگری که خواب می‏بینه روی صحنه‏ی لبالب تماشاچی نقش یادش رفته؛ نامه‌بَری که می‌دُوِه پِیِ پول و مرخصی واسه بیمارستان زن پابه‌زاش؛ پرستاری که برای خلاص شدن از هر مشکلی گیر مشکل دیگه می‌افته و راننده‌ی عیال‏واری که حواسش پهلوی اون پرستاره؛ یا پزشکی که جای رفتن قرار سینما با زنش نشسته تو تالار نمایشی که نمی‌دونه کی دعوتش کرده! من فقط چندتا نامه نوشتم! دروغ سیزده؟ هیچ جوابی نرسید! داری بازی درمی‌آری! نمی‌خوام بازیچه شده باشم! منتظر حتّی یکیش بودم! نمی‌دونی چه فکرهایی کردم! دروغ بارم نکن! وانشده برمی‌گشت! گاهی به خواب خودم می‌آم و می‌پرسم کی از این خواب می‌پرم؟ خواب روزی که اوّلین‌بار دیدمت! من سیزده سالم بود. دنبال نشونی پدربزرگت می‌گشتی! بن‌بست بی‌نام ـ راهم دادی باغ بیدی رو بگردم! همبازی می‌خواستم! همهَ‌ش می‌ترسیدم نریزن اونایی که کتابفروشی پدرم ریختن! یعنی راست می‌گفتی؟ چرا یادم بره؟ یه روز دو تا مشتری محترم اومدند کتابفروشی پدرم ـ با کنجکاوی عالمانه‌یی دو ساعتی همه‌ی قفسه‌ها رو سرک می کشیدند؛ درمی‌آوردند و تورّقی می‌کردند و نامرتّب برمی‌گردوندند. پدرم پرسید به‌دردِآقایانْ‌بخور چیزی نبود؟ فِی‌الْحقیقه مطلوب که البتّه هست، ولی مطلوب کی؟ جنابعالی حقیقتاً سال‌هاست به حسن خلق و امانت‌داری شهره‌اید، ولی زمزمه‌هایی هست در باب مسلک و مرام! پدرم رنگش پرید: ملاحظه فرمودید که ممنوعه نداریم. نخیر ـ کتابی پیدا نمی‌کنید بی مجوّز رسمی! طبعاً بله ـ همه‌ی انواع تحقیقی، فلسفی، پزشکی، دینی، جامعه‌شناسی، ادبی هنری با مؤلّف‌هایی همه‌جور ـ توجّه فرمودید؟ همه‌جور! و از اغلب فِرَق همه با مجوّز البتّه؛ ولی آیا مجوّز بشری بالاتر است از مجوّز الهی؟ و خطرناک‌تر ـ اظهار فضل‌هایی با نگرش‌های متضاد چپی، راستی، التقاطی، تجزیه‌طلبی، سلطنت‌خواهی ـ و از همه بدتر کتب ظالّه! پدرم تن‌لرزه گفت حتّی یکی نشون بدین، من در اینجا رو می‌بندم! این مثلاً؟ مثل این‌که جنابعالی نمی‌دانید در چه محلّه‌یی کتابفروشی باز کرده‌اید! پدرم یخ زد؛ دادکشان قلب‌شو گرفت که از کجا؟ می‌آن به اسم مشتری می‌گردند و جاسازی می‌کنند و شما آقایان می‌دانید پشت چه کتابی پیدا کنید. من شکایت می‌کنم! از وحدت آهنین اُمّت حاضر در صحنه؟ اوّل جوابگوی شکایت‌هایی باشید که ازتان شده یه صبح ـ کتابفروشی توی آتش بود! صاحب‏ملک گریبان پدرمو گرفته بود بابت خسارت و و چندتایی قال‌کنان تف و سنگ بهش می‌انداختند که کافر! و ناشرها پِیِ پول کتاب‌هاشون توی سر خودشون می‌زدند. من در رفتم پِیِ خانه‌ی پدربزرگم؛ و پدر مادرم همون شبانه، سرشکسته و ورشکسته، رفتن شهرستان. شبش خدا رو شکر ‌کردم که برام همبازی فرستاده! چاره‌دار تنها همدرسی‌م بود که بهم سر زد! همبازی سوّم؛ فرداش اومد با توپ؛ یواشی از نردبون بازی‌‌تونو تماشا می‌کردم! توپو می‌نداختیم باغ بیدی که بیایم ببریم! دیگه می‌شناختم؛ تو لِی‌لِی می‌اومدی یا به دو، گاهی‌ام از دیوار راست می‌رفتی بالا؛ اون شمرده و محتاط و آروم با اون قژقژ کفشاش! مادرجان شوخی‌شوخی گفت بالاخره با کدوم‌شون عروسی می‌کنی؟ از تیر چراغ برق بالا می‌رفتیم که توی باغو تماشا کنیم ـ شایدم تو رو! با هم مسابقه می‌دادین ـ بیشتر مساوی! هیچ‌وقت در مسابقه شرکت کرده‌یین؟ من شرکت کردم تا بفهمم بازنده چه حالی پیدا می‌کنه، و اتفاقاً برنده شدم! بله ـ تشویق بفرمایید؛ خوشبختانه کارکنان سخت‌کوش ما با خرید هفتگی از قطار زیرزمینی خارج شده‌ن! بخت بلندی دارین خانوم ـ طبق اطلّاع در این لحظه توی صف سواری کرایه هستن ـ که البتّه کم شلوغ نیست! این یعنی کی؟ نمی‌شه خودتون با موجودی‌ کاری بکنین؟ هرکس وظیفه‌یی داره خانم! به ‌هم می‌خوره اگر سرمیزبان بخواد در نقش پادو ظاهر بشه! با این‌همه ـ صندوق نظرات در کلیّه‌ی ساعات شبانه‌روز آماده‌ی دریافت پیشنهادات مشتریان محترمی چون شماست! خیلی‌خب همه‌کاره شمایین! حالا می‌شه بفرمایید چی کجاست؟ آوردنش با خودم! مجوّز کارگر زن هنوز دست ‌ما نرسیده خانم و با توجه به مقرّرات اکیداً معذوریم؛ البتّه به‌خاطر حفظ مقام عالی خود زنان! و مشخّصاً از نظر اداره‌ی اماکن قابل توجیه نیست که مشتری جای پادو رو بگیره! و این هم اخطار اداره‌ی بهداشت منطقه درباره‌ی لزوم استفاده از مواد پاک‌کننده و دستکش‌های یک‌بار مصرف! مواد پاک‌کننده‌ی وطن؛ پاک‌ترین! مواد پاک‌کننده‌ی وطن بخرید و از جوایز غیرقابل پیش‌بینی آن بهره‌مند شوید. مواد پاک‌کننده‌ی وطن، محصول پاکستان! باشه؛ تا در پنج قدم بیشتر نیست! از بیرون می‌خرم! ما اجازه نمی‌دیم مشتری ناراضی از اینجا بره ـ همراه شما اینجا گرو! به شهرت چایخانه‌ی وطن لطمه می‌زنین ـ و دردسری می‌شه برای کسانی که مشتری ما رو غر می‌زنن! کنار! [همهمه گذرندگان] ما به ‌خاطر خوانندگان عزیز هموطن به خودمون اجازه می‌دیم با مردم مصاحبه کنیم حتی اگر نخوان؛ و جواب‌هاشونو قیچی کنیم اگر ربطی نداشت؛ و سر نخ بدیم اگر قادر به پیدا کردنش نیستن! گذرنده‏یی فحش رکیکی داد که در رعایت اخلاق عمومی و حفظ نزاکت از تکرار آن خودداری می‏کنیم. خودفروش؟ بله شاید؛ ولی بهتره از وطن‏فروش. برای بستن دهان وطن‏فروشان مجلّه‏ی وطن بخرید تا خواننده‏ی مصاحبه با خودتان باشید؛ کیه که نخواد و خوشبختانه خوانندگان ما سوآل‌های ما رو حفظن؛ و جواب‌هایی رو که باید بدهَ‌ن! بله بله ـ حالم خوبم! روزهام بهتر از شبه! دواهای اعصابمو به‌ موقع می‌خورم و از فرصتی که زندگی در اختیارم گذوشته به بهترین شکلی علیه خودم استفاده می‌کنم! می‏شه لطفاً ـ خانم گذرنده عجله داشت ولی عجله‏ی ما بیشتر بود! نظرتون راجع به این نمایشنامه چیه؟ زندگی نمایشنامه‌ایه که بد نوشته شده. ما حق نداریم نقدش کنیم؛ دست کم این که ـ خوب یا بد ـ بازیش کنیم! و آخرین پیام؟ ما به اندازه‌ی این بازی وقت داریم نه بیشتر! گفتم آخ‌جان ـ کی گفت نه؟ می‌برمت روی چشم؛ سفری‌تَم ولی نه قاچاق ـ که تله‌گیر لغو اعتبار و خاک‌ سیاه! یه رفیق دارم ـ یوغورتاش و هیکل همچین، سری از هم سوا ـ کاردرست، شرکتی، سردسته، راه‌شناس، خوش‌فرمون، بیست‌وچهارچرخ ـ تهران هامبورگ و ندار با سفیر مفیرها! رفاقتی اون‌ور استامبول ویزا میزا جوره تا خود ناف جرمنی! آورده بودش بگه مدرک چی می‌خوان. سفره پهن سه‌تایی ـ پنج‌سیری اصل چاپ مسکو وسط؛ یه سلامتی یه نوش یوغورتاش گفت شما که خداییش چشم خواهری تکمیلی و تموم ـ می‌مونه ترانزیت رفیق‌مون که تضمین‌لازمه ‌از کارفرما و طولانیَّتش یه‌کم بیشتره! تو دلم گفتم ای‌ول ـ تو باشی دیگه اینو می‌خوام چه‌کار؟ باشه پدرم، نه که خودم خیلی راضی‌ام از اسمم ـ اسمشو می‌ذاریم هرچی تو بگی؛ امّا آخه مادرش هم حقّی! نفهمیدم ـ بپّا کی به من می‌گه زن‌ذلیل ـ دِ می‌گم‌ها! یه دفعه دیگه ـ چی؟ احساس پدری؟ چطور می‌شه با این پول بیمارستان احساس پدری نکنم وقتی جلوجلو سر اسمش پدرمو درآوردین! [موسیقی] [سوتِ پاسبان ] هاه‌هاه ـ مطمئن بودم که چیزی پیدا نمی‌کنید! کمترین فاصله تا نزدیک‌ترین فروشگاه سه چهارراهه، اونم با کفش راحت! کفش‌های وطن برای پابرهنه‌ها! مردانه، زنانه، بچگانه؛ محصول صنایع اعجاب‌انگیز هندوستان! نترس ـ نمی‌میرم! نگو با خیال چیزهایی که نخورده‏یی سیر شده‌یی! حبِّ تحمّل؛ بی‏خرج، بی‏نسخه؛ روی هر میز و تاقچه و پیشخونی پیدا می‏شه! شایدم کلّش دروغی بود واسه دلواپس کردن من! مثل همون بازی‌های بچّگی؛ افتادن و پانشدن، تا وقتی جیغم دراومد بخندی! اوّلین باری که بهم دروغ گفتی کی بود؟ دروغی هست که نگفته باشی؟ همه رو قبلاً گفته‌ن! نمی‌تونی اشتباهاً گاهی راست بگی؟ حتّی شده یه دفعه؟ هیچ‌وقت کسی به من گفته؟ اوّلین باری که دیدمت دروغ گفتی؛ شونزده سالت بود گفتی هجده! می‌خواستم هم‌سنِّ چاره‌دار باشم ـ آره ـ و مناسب تو! برای قال گذوشتنم؟ نه نه ـ حالم خوبه؛ از احوالپرسی‌های شما! الو- مدرسهَ‌س؟ من هستم مادر دانش‌آموز‌ امید ـ شناختید؟ بله بله قرار بود ولی بی‏ خبر قبلی اومدهَ‌ن تعمیرات؛ واقعا عذر تقصیر! ولیِّ دانش‏آموز ـ گفتم که خارجند. این که من مزاحم می‏شم برای همینه! اگه اشکالی نداره خلاصه‌‏پروندهَ‌ش نیازه برای تأیید و ترجمه! چطور نمی‌شه ـ من خودم فرهنگی‏ام! واقعاً می‌خواین اسمشو خطّ بزنین؟ نمی‌شه فردا یه ساعتی بیام؟ باشه چشم؛ اوّل وقت! می‏کشن واسه یه ورقه! [سوتِ پاسبان] [موسیقی] چند سالشه؟ شناسنامهَ‌ش همراهم نیست! باورم نمی‌شه گذوشته باشی بره! بچّه پدرشو می‌خواد! بیشتر از مادرش؟ چرا رفتی؟ چرا کسی پِیَ‌م نیومد؟ کجا باید می‌اومدم؟ این نمایش یه شخصیّتِ دیگهَ‌م داره که غایبه! خوش‌ت می‌اومد از چهره‌های غایب تو هر نوشته‌یی! برای کشف‌شون! برای مدّتی شخصیّت غایب خودت بودی! من با پای خودم نرفتم! پیدا کنید جواب معمّا را! سوّمی‌کجاس؟ سوّمی؟ ما ـ سه تا بودیم! اومد پیِ تو؛ شش ماهی می‌شه که چاره‌دار تو یه تحوّل یا ارتقاءِ شغلی پرید اون‌ور آب ـ به‌خاطر من؛ پیِ تو ـ و یکهو ترکِ‌ تابعیّت داد به این امید که چرا خیال می‌کنید ما گوش‌مان به شماست و استراق سمع می‌کنیم؟ نخیر ـ ابدآ؛ ما سرمان به کار خودمان است! مثلاً همین چندی پیش خانمی سر همین میز شما داشت با آقایی شوخی‌جدّی ادبیات جنایی حرف می‌زد و در واقع داشت نقشه‌ی قتل شوهرش را می‌کشید! ولی ما که مطلقا نشنیدیم ـ مطلقآ؛ حتّی این‌که موفّق شد یا نه ـ که البتّه امیدوارم همه موفّق باشند! در بازجویی معلوم شد واقعاً زن و شوهرند و دارن داستانی گَل هم می‏کنند که نانی بخورند! [خنده] فیلمش این روزها روی پرده است ـ دیده‏اید؟ چطور از قیچی گذشته خداعالم! چاره‌دار ـ کجا اومد پِیَ‌م؟ خیالت، خیالش، من کجا بودهَ‌م؟ همون‌ جایی که پونزده سال ازش دل نکندی! همون‌جا که ارزشو نرسیدی تبدیل کنی! شایدم نخواسته‌یی یا منتظری قیمتش برسه به آسمانخراش‌های خودشون خُب ـ خواستی هم خودم ازت خریدارم اگر گرون حساب نکنی؛ اون‌ور دنیا بچّه خرج داره! چی شد؟ خوش نمی‌گذشت؟ یا بحران اقتصادی؟ شایدم زیادیت کرده بود؟ یا بیرونت کردهَ‌ن؟ یا از ورشکستگی یاد وطن کرده‌یی! پرتم کردن کنارِ بزرگراه! هیچ ساعتی از هیچ وقتی! چشمم به تلفن‏عمومی ‌بود، بدونِ هیچ شماره‌یی در ذهنم! کدوم شماره وقتی همه سال‌هاست عوض شده و وقتی تلفن کار نمی‌کرد، و من حتّی یه سکّه هم نداشتم؟ منم خواب‌های خوبی نمی‌بینم! چرا حالا رفت که بهش احتیاج دارم؟ از کجا باید می‌دونست که برمی‌گردی! رفتم پیِ‌ش محلّه‌ی بچّگی‌مون! نه محلّه؛ نه مغازه؛ نه خونه‌ی پدرم که چوبِ حراجشو زدن؛ نه خونه‌ی چاره‌دار که شده بود تکیه، سرتاپا سیاه با پنجه و بیرق و بلندگو و دورش یه ردیف ساختمون‌های تجاریِ چندمنظوره‏ سنگی و شیشه‌یی با فروشگاه‌های زنجیره‌ای، که حتّی یه کتابخونه‌ هم توش نبود! خوبه که بالاخره چشمت به نور عادت کرد. نه خواب ندیده‌یی! تو این پونزده سال خیلی اتّفاق‌ها اینجا افتاده ـ چطوری باید می‌دونستی وقتی خبر نمی‌گرفتی! کسی برای من نمی‌نوشت! شاید چون نشونی نمی‌دادی! نشونی من ـ‌ کجا بود؟ مسخره‌بازی درنیار! چندتایی از عکس‌های خوشبختی‌هات به دیوار اتاقمه؛ جلوی اون سواری‌هایی درازی که سه‌تای هر سواری درازی کش اومدهَ‌ن! جلوی آسمانخراش شیشه‌ای! جلوی دریاچه و بادبون‌هاش! جلوی سینمایی که فیلم نبریده نشون می‌ده! جلوی فروشگاه اسباب‌بازی‌های جنسی! و بالاخره اون عکس تاریخی؛ میون زن و بچّه و خانواده‌ی خوشبخت، که پاره کردم! تو این عکس‌ها رو کجا دیده‌یی؟ نفرستاده بودی برای پدرمادرت؟ تو منو عوضی گرفته‌یی ـ با خودم! جلوی دوربین راحت نبودم. می‌گفتن چرا نمی‌خندی؟ می‌خوای مجامع بین‌المللی خیال کنن مردم ما رنج می‌برن؟ اونم تو که طبق شواهد تصویری غیر قابل ‌انکار داری خارج خوش می‌گذرونی! نمی‌خوای که بگی ساختگیه؟ یه بار بچّه پرسید پس چرا خوشحال نیست! هرکس می‌تونه تو خونهَ‌ش واسه سرگرمی سر و تنه‌ها رو عوض کنه! حالا که دیگه بهترین دستگاه‌ها رو دارن وارداتی‏ ـ و بهترین تصویرسازها رو که وارداتی هم نیستن! [سوتِ پاسبان] [موسیقی] [سوتِ پاسبان] سال‌ها پیش سرم تو روانشناسی بود! دست وردار! اشتباه انداختن نامه به صندوق شاید معنایی داره! بله؛ شاید هنوز چیزهایی اینجا هست که ـ هاه هاه هاه! ته دلت نمی‌خوای بری! هرکس خودشو تو آینه برعکس می‌بینه! وابستگی ـ و نه لزوماً دلپذیر! دنبال چیزهایی نگرد که دیگه وجود نداره! ‌و وانمود نکن دلتنگ چیزهایی هستی که ترک‌شون کردی! نه من دیگه اون دختر ساده‌م که بی‌خبر گذوشتیش رفتی، نه تو دیگه اون جوان پر شور که امید کسی باشی! نه ـ این جواب پونزده سال انتظار نیست! اگه برای پیدا کردنِ دخترِ سیزده ساله‌یی اومده‌یی که وایساد اسباب‌کشی‌تونو به کوچه‌ی بن‌بستِ گذرِ فرّخی تماشا کرد دیگه پیداش نمی‌کنی! راست گفتی که شیشه‌ها رو شکستن و کتاب‌ها رو ریختن تو آتیش؟ کتاب‌ها سوخت ولی صورتحساب‌هاشو باید می‌پرداختیم؛ لازم نیست باور کنی! پیش از اومدن تو باغچه‌ی بابابزرگتو ندیده بودم. درش اون‌قدر کوچیک بود که از پشت پیچک‌ها به چشم نمی‌اومد! شب اوّل از دوری محلّه‌مون زدم به گریه. کپیده بودیم تو یه اتاق و از هر صدایی خیال می‌کردیم الان شیشه‏ها از هم می‌پاشه و می‌ریزن تو! از باغ به تو چی رسید؟ پشت خمیده‌ی پدر و مادرم! درود به معرفتش! چاره‌دار تنها همشاگردیم بود که وقتی فرار می‌کردم منو دَه‏دقیقه‌یی‏ خونهَ‌شون راه داد! درود به معرفتش ـ نجاتم داد از دوری تو! حتماً دیگه اون چاره‌دارِ قبلی نیست؛ خونواده راه انداخته؛ به جایی رسیده؛ اسمم از دفترِ خاطراتش خطّ خورده و ـ زیاد می‌دیدیش؟ یه‌ طورهایی! شب‌ها وقتی کنارِ بچّه چشمم هم می‌رفت، قژقژِّ قلمش از اون اتاق برای هر دومون بهترین لالایی بود! تا وقتی فهمید نه ـ نجات پیدا نمی‌کنم و رفت پِیِ تو واسه آوردن جواب سوآل من! به چی لبخند می‌زنی؟ صفحه‌ی ماقبل آخر مجلّه‌ی دانشسرا! خود را بیازمایید! گاهی خودت هم جوابو پیدا نمی‌کردی! فقط طرح کردنشو بلد بودم! تو و معمّاهات! میان خطّ‌های پیچاپیچ، تنها راه نبسته‌‌ی ممکن را به شخصی که پِیِ راه گریز می‌گردد نشان بدهید! دفعه‌ی اوّل خیلی راحت پیدا کردم. دفعه‌ی دوّم تشویق شدم که تنها برنده‌ بودم. دفعه‌ی سوّم جدول هیچ راه خروجی نداشت. وقت زیادی گذوشتم تا بفهمم هیچ راهی نیست! غیر از چاره‌دار کسی بالای صفحه رو نخونده بود که نوشته بود: شوخی هفته! با اون احساس می‌کردم خیلی بهم نزدیکی! نزدیک‌تر از اون بودم که فکرشو بکنی! آره این گوشی‌ها خیلی دنیا رو به هم نزدیک کرده، وقتی حتّی یه زنگ هم نزده باشی؛ اونم تو مهدِ فنّاوری پیشرفته! دلم خوش بود که جای من نیستی! که خوشحال بودی ازم دوری! خوشحال بودم برای تو! معمّای روانشناسی! حاضر بودم نصف عمرمو بدهَ‌م که بدونم کجایی و چه می‌کنی! برات مُهمّه؟ هیچ؛ هیچ‌ کار مهمّی ـ جز نامه‌یی که اشتباهاً انداختم توی صندوق! تو باغو داشتی! نگه داشتنش کارِ من نبود! اگه می‌موندی شاید؛ ولی نه! تو؟ هَه! باغ یکهو افتاد وسطِ شهر و قیمت پیدا کرد. مالکش یه روز اومد زمینو به نام پدرم کنه! گفت زیر فشارم ـ تو عمری این باغ درندشت رو حفظ کرده‌یی! پدرم غیرتش قبول نکرد بگن چشم به مال دیگری داشته! گفت من بی‏نیازم!‌ مالکش زمینو با حقِّ زندگی مادام‌العمر ما توش هدیه داد به فضای سبز محیط زیست و جونشو برداشت و در رفت! هنوز رو هوا بود که از زمین و آسمون نازل شدن که سندی لازمه با مهر و امضای تنها صاحبْ‏حقِّ روی زمین، کارگر شریف ـ پدرم ـ که بعد فهمیدیم معنیش انتقال زمین درسته به شخص خودشون بود؛ به کسی که هیچ‌وقت ندیدیم؛ جای اسمی‌که خالی بود! بعد ـ یه شبه افتاد تو طرح شهرسازی و قیمتش به خدا رسید! می‌شه یه دستمال بردارم؟ همهَ‌شو بردار! پدرم نمی‌خواست قبول کنه که قبول کرده؛ با اوّلین درختی که بریدند سکته کرد. مادرم فقط می‌شمرد. پشت هم! موند تا آخرین ضربه‌ها رو بهش زدن. به آخری نکشید!‌ به این می‌گن قتل عمد با ارّه‏برقی ـ شنیدنش خیلی جالبه؟ من فقط تونستم به کمک چاره‌دار، با چندرغازی که دادن و می‌شه گفت پول خون یکی از لونه‌هایی رو که توش می‌ساختن قسطی بخرم! پس تو یکی از همینایی! همون با گنبد شیشه‌ایِ سرِش! اگه نمی‌دونستی چطور پیدام کردی؟ من پِیِ باغ می‌گشتم!‌ باغ بازی‌های سه‌تایی‌مون! هر دفعه یکی‌مون چشم می‌ذاشتیم، دوتای دیگه قایم می‌شدن. تو ـ‌ می‌ترسیدی! خیلی سخت بود پیدا کردن دوتای دیگه تو باغ به اون بزرگی! از ترابوزان زنگ زدم درمونگاه که خبر چی؟ راهْ‌دور صدا می‌افتاد دست‌انداز عین دل‌غشه! ذوقْ‌پیدا گفت گرفتم! گفتم آخ‌جان ـ مال منم پیچ ضامن‌بازی رد شه، خداییش طولی نداره. بی‌قرارتم! دلتنگ! اون‌قدر که پابه‌گازم موعد نشده بیام. چی عشقته مجاز این‌ورها؟ گفت وای چه عجله ـ یعنی کی؟ گفتم امشبو بکوبم، فردا مرز بازرگان رّد، یه پر گرگ‌ومیش بعدی خاک پات دستبوس درمونگاه، وگرنه آچارکشی زیرکرسی تخت‌جیرجیر! چی بیارم واسه عشقت؟ گفت سلامتی. صداش دل‌غشه دست‌انداز! چاره‌دار کجا چشم گذاشته؟ یه جایی روی نقشه‌ی جهان! گردن من که زندگی رو بهش سخت کرده بودم. آره، بهانـه می‌گرفتم ـ بهانه‌ی تو رو ـ بیخود! پرکار بودی؟ ـ نه؟ موفّق ـ پروداکتیو! نوشتی اون نمایشنامه‌های مهمّی‌ رو که می‌خواستی من توشون بدرخشم و تو باهاشون دنیا رو تکون بدی؟ از کی شندره می‌پوشی و صورت نمی‌تراشی؟ یه‌جور بازی درویشیه از نوع خارجیش؟ خیال می‌کردم دیگه باید باهات با دیکشنری حرف زد! پای چی بذارم ـ‌ استعداد یا بی‌استعدادی؟ کسایی هستن که نرفته لهجَه‌شون برمی‌گرده! می‌شه لطفاً یه سیگار به من بدین؟ ـ البتّه اگر ممنوع نیست! سیگارهای ترک سیگار وطن؛ سالم و مطمئن ـ با عطر انتخابی شما! سیگارهای ترک سیگار تضمینی وطن بدونِ نیاز به کبریت‌های بیگانه؛ با روش علمی، بدون دود، با عطر و طعم سیگار واقعی! سیگار ترک سیگار وطن، محصول‌ اعجاب‏انگیز مالزی! هر کی با همون چیزی خودشو می‌کشه که دم دستشه! کبریت اوّلین چیزی بود که ازم گرفتن نکنه خودمو آتش بزنم! من نمی‌خوام خودمو بکشم! می‌خوام برم مهاجرت! ‌خلاص شم از هر ‏چی بهش می‌گن گذشته! من ازدواج کردهَ‌م! از حلقه معلومه! آره خب؛ می‌شه گفت زنش هستم! نگو نمی‌دونستی! معذرت می‌خوام که تو جشن عروسی‌تون شرکت نکردم! به عشق یه‌ طرفه راضی بود؛ و اگه خوشحال می‌شی، بدون هیچ جشنی!‌ تا کی می‌شد زندگی با افسردگی؟ برای امید پدر خوبی بود! چرا بی‏جشن ـ‌ وقتی هر دو می‌دونستیم دیوانه‌ی توئه! تا قبل از اختراع رایانه؛ حالا هر کدوم تو یه قارّه‌ی جدا، شب‌ها با رایانه‌هامون جداجدا می‌خوابیم! وانمود نکن بی‌خبری؛ تو اون ملغمه‌ی تمدّن پشت شیشه‌ی هر فروشگاه‌ش صدتاش هست! ـ و ما خیلی به خودمون عزّت می‌ذاریم که وانمود می‌کنیم از اونا واقعی‌تریم! شبیهه به چاره‌دار؟ بعضی بچّه‌ها شبیه پدرشون هستن! خوش ‌به ‌حال اون پدر! آخرین عکسش! شبیه تو نیست! شبیهه به پدرش؛ وقتی که پدرش این شکلی بود! دلم گرفت که هیچ شباهتی به من نداره! اگه کوچکترین شباهتی به تو داشت منو کشته بود! الو ـ باجه‌ی روزنامه؟ منم مزاحم امروز؛ یادتونه شماره گذاشتم؟ بله ممنون ـ و شیرینی‌تون محفوظه البتّه؛ می‌شه نامه‌بر که اومد بگین همون شماره که گذاشتم یه زنگ بزنه! حتمی‌ها ـ همون چایخونه‌ی بغلَ‌م ـ بله؟ این ساعتیه که راننده‌ی هجده‌چرخ سرِ اون پرستار با زنش دعوا می‌کنه! دعوای من با خودمه! چرا هیچ‌جا نمی‌رسم هر چی می‌دوم! بس که ناشکری؛ به چی می‌خواستی برسی مرد ـ ما که اینجاییم! از شماست که درمی‌رم؛ از تو که صدتا حرف پشت سرته هر دفعه که نیستم! گل بگیر دهنو جلو بچّه ـ کاش می‌مردم اون روز که نهم مدرسه رو خاطرِ تو ول کردم! سوبلَمه برام عسله! چرا زندهَ‌م کردین که بهم بخندین؟ چه‌کارش کرده‌یی؟ پیغامی، اذیّتی، چیزی؟ بچّه رو گریه ننداز با این ناخن‌ها! چرا گیسشو می‌کشی؟ ـ گفتم نه ـ تا به چشم خودم نبینم باورم نمی‌شه! بهش می‌گم تو از عشق کوری؛ چطوری ببینی! اگه اومده و رفته باشه چی؟ اگه امروز اصلاً نیاد؟ دوتای قیمت سفارشی دو قبضه تمبر زدم! اومدم دوّمی ‌رو بچسبونم که دیدم ـ‌ چه کار می‌کنی؟ ـ چرا دستمال‌کاغذی می‌خوری؟ ـ از گرسنگیه؟ وای ـ کجایین شما؟ نرسید این خریدهاتون؟ آیا درجا زدن در برابر عقب‌گرد نوعی پیشرفت نیست؟ بحث اجتماعی که جایزهَ‌ش همین روزها اعلام می‌شه؛ روش حساب نکن تا من این‌جام! چیزی پرسیدین؟ ما یه عکس دوتایی داریم ـ که اون گرفته! یادته؟ خیال نمی‌کنم اگر خودتو ببینی بشناسی! تو رو چطور؟ معمای روانشناسی؟ چرا می‌خوای برگردی به عکسِ دوتایی‌مون؟ تنها چیزیه که می‌خوام! صدجا قایمش کردهَ‌م؛ امید چندبار پرسیده این کیه کنار تو؟ حیف که شبیه تو نیست! امید؟ اگر اسمش انتخاب خودته! می‌شه روانشناسی‌م نکنی؟ آره ـ انتخابِ روزهاییه که هنوز امید داشتم! روزهایی که باغچه‌ی پدریم هنوز سبز بود؛ گرچه من فقط خوابشو می‌دیدم! یه وجب جا، با حوض قدِّ کف دست، درخت زبان‌گنجشک، و آجرنظامی‌های‌ خزه‌بسته! کجا گم شده؟ از کجا بدونم؟ شاید گوشه‌ییه از همین مجتمع‌ها. شایدم همین‌جا که ما الان نشسته‌ییم. می‌دونی که اقتصادم صفره جهت‌یابی‏م زیرِ صفر! الان دقیقه‌ها کش می‌آد، ولی بعداً می‌گیم چه زود گذشت! خُب ـ منو با حقیّقت روبرو کن. خوشگلَن؟ چندتان و چند ساله؟ شبیه تو یا مادرشون؟ ملکه‏زیبایی بوده لابد ـ شنیدهَ‏م اونجا همه ملکه‏زیبایی‏اَن! کانون گرم خانواده ـ نه؟ بچّه‌ها رو می‌گم! نگفتی چندتان و چند ساله؟ مدرسه‌یی دیگه ـ و لابد باهوش!‌ چطوری دلت اومد بذاریشون بیای! این فیلمو با کی دیده‌یی؟ چرا خرابش کردی؟ چاره‌دار مدّت‌ها بود می‌دونست که بی‌ سر و صدا رفته‌یی و به من نمی‌گفت که پس نیفتم!‌ ما ساعت‌ها می‌نشستیم و راجع به تو حرف می‌زدیم و منو می‌کشت بس که از تو دفاع می‌کرد! هرکاری تونست کرد بلکه ردّی از تو پیدا کنه. به خیلی جاها که نمی‌شناخت سرکشید.‌ تا بالاخره ـ خُب؛ باشه؛ خوش بگذره! سفر به خیر تا همیشه! شاید ـ شاید از پدرمادرم شنیده!‌ شاید اونها همچین خیالی کردهَ‌ن؛ در واقع نمی‌خواستهَ‌ن قبول کنن که سربه‌نیست شدهَ‏م! شاید یکی از قوم و خویش، رو دلسوزی از خودش ساخته تا خوشحال‌شون کنه؛ شایدم خود چاره‌دار ـ براشون هر خبری بهتر بود از مفقودالاثر! آره ـ اوّلش بهتر بود. تا بالاخره سوآل‌ها شروع شد. چرا بی خداحافظی؟ چرا زنگ نمی‌زنه و نامه نمی‌ده؟ و از کی می‌تونستی فرار کرده باشی جز من؟ واقعاً ـ از من؟ مریض‌م کردی! به چه کاری مجبورت کرده بودم؟ خوشحالم نیستن که تصوّرات‌شون درباره‌ی خوشبختی من به‌هم بخوره! قطعه‌یی مهمّیه از کدوم نمایشنامه‌ی که نوشته‌یی و بازی نکرده‌یی؟ جواب دیگه‌یی براشون نداری؟ ته جیبم یه کلید بود، که روزی باهاش در یه وجب باغچه‌ی پدریمو باز می‌کردم ـ محلّه‌یی که ازش فقط همین کلید مونده! حتّی یه آجر ندارم که روش وایسم! [سوتِ پاسبان] [موسیقی] عاق می‌کنی بکن مادر ـ به درک! برای چی باید اسم جلّادی رو بذارم رو طفل معصوم که هنوز دنیا نیومده بارشو بکشه؟ صاحبِ اون اسم باید شرم می‌کرد اگر هنوز به دنیا بود، و اگر بود باید اوّل جواب ستم‌هایی رو پس می‌داد که به خودت و به من کرده. واسه چی تو رو از درس انداخت که نتونی چیزی یاد بچّه‌ی بدبختت بدی؟ کرامتش چی بود که منو از مدرسه کشید بیرون که تو حجره‌ش بارکشی کنم؟ همه‌ی بچّه‌های محلّ یه چیزی شدن اِلّا من! [سوتِ پاسبان] گفتی از صحنه پرتت کردن بیرون ـ آره؟ هنوز پام به زمین نرسیده! گفتی از یه جاهایی! زخمی‏ام‏ ـ ‏نگو ‏ـ حتماً باید یادآوری کنی؟ دیگه داره وقتش می‏رسه! [بوق کامیون] خوش به حال چاره‏دار ـ که طایفگی دشمن بازیگر زن بودن! نه‏ ـ صحنه‏سازی نبود؛ خودم شنیدم از گوشی. صدای قلتشنی با اسم مستعار! شما ـ ازدواج کرده‌یین! چه کار دیگه‏یی باید می‌کردیم؟ کسی بیشتر از اون تو رو یاد من نمی‌انداخت! تو رفتی چشم گذوشتی گوشه‌ی باغ و فرصت دادی ما تنها شیم! داشتم تنهایی روی درختِ خیالی قلبی رو می‌کندم که دو طرفش اسمِ من و تو بود! خدا نگه‌دار!‌ ارّه‌برقی پنج دقیقه‌یی کارشو کرد! می‌گفتن درخته هفتصد سالش بود! مادرم جیغ زد شما که بریدن بلدین پنج دقیقه‌یی، بلدم هستین پنج دقیقه‌یی درختِ هفتصدساله درآرین؟ برام نوشته چرا با خاطره‌ی باغ زندگی کنیم؟ اونجا روزگاری باغ بود؛ اینجا هنوز باغه! نامه می‌فرسته؟ رسیدهاشو نگه نداشتم! پشت عکسش ـ. اون نصف خطّ؛ چرا نگاه نکردم! تقدیم کرده به مادرش؟ کی ـ امید؟ خطّش ـ شبیه‌تره به خطّ تو یا پدرش؟ کتابی بود به اسم روانشناسی خطّ ـ روانشناسیِ خطّ، روانشناسیِ اسم، روانشناسیِ نامه انداختن توی صندوق! تو چرا نامه نفرستادی؟ اگه نرسیده معنیش این نیست که نفرستادهَ‌م! بیخود نگو؛ نامه‌رسانی مرتّبه؛ همه‌چی سر ساعت! چاره‌دار مرتّب نامه می‌ده غیر از این که راه دور مجازی همدیگه رو می‌بینیم و حقیقی حرف می‌زنیم و هیچ حرف مهمّی ‌نمی‌زنیم! وای خدا ـ نامه؛ راه برگشتو حساب نکردم! چی می‌شه اگه دیر برسی؟ ناهمخوانی مدارک! می‌خوان بِدونن اگر خانواده‌یی داشته چرا قبلاً اعلام نکرده؟ چرا تنهایی تقاضای مهاجرت داده؟ و چرا ما حالا جداگانه درخواست می‌کنیم؟ بهشون بگم ته دلم منتظر کسی بودم که حتی یاد منم نبود؟ و چاره‌دار رو مجبور کردم اعلام کنه که مجرّده؟ آخ ـ دیر شد! ممنونم که هنوز می‌بندیش! هنوز کار می‌کنه! پس منتظرِ کسی بوده‌یی! پس چاره‌دار تنها اونجاست؛ با اعلامِ این که مجرّده! می‌شه ببینمش؟ فقط چون پسر توئه! نه ـ همه‌چی بهم میخوره اگه نامه بیفته دست‌شون و بفهمن ورقه‌ی طلاق سال قبل و ازدواج مکاتبه‌یی مجدّد هر دو ساختگیه! و بفهمن هردو چندروزه با چه مبلغی درست شده توسط کسی که چاره‌دار تلفنی از شرکت‌شون معرّفی کرد! گفتی بیمه؟ بیمه‌ی عمر! گمونم بازخرید یا بازنشسته‌ی پیش از موعد! نمی‌دونم این اواخر چه اتّفاقی افتاده بود که یکهو گفت ترقی بسه! بذار ببینمش! نه! بهش چی بگم؟ می‌دونی از چه محبّتی محرومش کرده‌یی؟ چرا زنگ نزدی؟ خیال می‌کنی می‌شد و نزدم؟ اون سالگرد عروسی‌مون زنگ زد! تولّد امید زنگ زد. هم روز و هم شب تولّد من زنگ زد! همه‌ی کارایی که تو نکردی! نامه‌ی تبریکش هنوز بوی گل می‌ده! نشونم نده! جرئتِ دیدنشو نداری! نمی‌خوام ببینم! چرا با خاطره‌ی باغ زندگی کنیم؟ اونجا روزگاری باغ بود، ‌اینجا هنوز باغه! این خطّ چه آشناس! تازه تو محبّتی رو که توشه نمی‌بینی! این خطّ ـ خیلی آشناس! شبیهه به خطِّ! شبیهِه شبیهه به خطِّ کنار مهر برگشت نامه‌ها: «گیرنده شناخته نشد»! هه! روانشناسی خطّ! این دیگه چه داستانیه؟ گیرنده باید شناخته نمی‌شد! مهر برگشت؛ و کنارش اون خطّ درهم با جوهر قرمز! دیگه داری شورشو درمی‌آری! پونزده سال وقت داشتم نگاه کنم! یکی که عمداً خواسته بود خطّشو نشناسن؛ و گاهی یادش می‌رفت دفعه‌های پیش چه کرشمه‌هایی به قلمش داده! داری چی می‌گی؟ ـ مگه اون کجا کار می‌کرد؟ سوآل منم همینه! تو هیچ نامه‌یی از من دریافت نکردی! مگه نامه‌یی فرستادی؟ دکتر غامض! بَسّه خیالات؟ صدای کفش‌ها رو حفظ بودم؛ خیلی دیرتر می‌اومدن از نگهبان‌ها! یکی تَقّ تَقّ تَقّ ـ چکمه شایدم پوتین؛ لابد همون که محکم حرف می‌زد و تو خالی! یکی لِـخ لـِخ لـِخ ـ نعلین؛ لابد همون که با خنده‌های خوش‌برخورد، و بدون نیاز به قدرت‌نمایی، نشون می‌داد اصل‌کاریه! و سوّمی قِژّ قِژّ قِژّ ـ اداری؛ این صدا رو کجا شنیده بودم؟ سوّمی ساکت بود. پشت پرده. و اگر صورتجلسه رو مهر می‌کرد، چرا نمی‌تونست نامه‌های برگشتی منو مهر کرده باشه؛ و چرا نمی‏تونست پشت تلفنی باشه که تو را از صحنه کنار گذاشتن؟ داری چی می‌گی ـ خودت می‌فهمی؟ من با پای خودم نرفتم! یکی صدا زد سارنگ سهش و تا رومو برگردوندم برق از چشمم پرید ـ سوختم از سیلی آتشین اون دست سنگین و پرت شدم توی جوب؛ سرم به دوران افتاد، گوشم سوت ‌می‌کشید، و نفهمیدم از کی تو سواری چشم‌بسته می‌برنم! یه کلمه‌شو باور نمی‌کنم. می‌ذارم به حساب یکی از داستان‌هایی که می‌خواستی بنویسی. این‌همه مردم راست‌راست دارن راه می‌رن ـ چرا تو؟ باید مصاحبه می‌کردم. از همینایی که تو رسانه‌ها پخش می‌شه! باید اعتراف می‌کردم. نمی‌دونستم به چی؟ هر حرفی می‌زدم همونی نبود که می‌خواستن؛ و هیچ‌وقت نگفتن چی می‌خوان؛ و چیزی که می‌خواستن واقعاً همونی نبود که می‌خواستن! می‌خواستم حرف بزنم؛ می‌خواستم اقرار کنم! پرسیدم به چی؟ گفتند نمی‌دونی؟ برام نوشتن ـ چندین صفحه که از برکنم. اعتراف کنم که اینم ـ و این نیستم! اظهار پشیمانی؛ قول همکاری؛ آمادگی برای هر لحظه احضار؛ قبول هر تنبیهی! هیچ‌وقت حفظی‌م خوب نبود ـ یادته که! دست خودم نبود که جلوی دوربین به لکنت می‌افتادم. از نتیجه راضی نبودن ـ باید پشیمون به‌نظر می‌رسیدم نه ترسیده؛ ولی پشیمون از چی؟ محروم؟ نه ـ همه‌ی وسایل خودکشی در اختیارم بود؛ اِشکال در خودم بود که استفاده نمی‌کردم! گفتند مقاومتِ درونی! اسمِش انفرادی بود ـ بهترین جا برای دچار شدن به تنگ نفس! برای نگاه خیره توی تاریکی تا رسیدن به کوری موقّت! برای شنیدن صدای قلب خودم توی اون جعبه‌ی سیاه! روزها از یک پنجره‌ی سه‌لای آهنی چند دقیقه‌یی آفتاب به زحمت سری می‌کشید و همین. تا همه فراموشم کردن ـ حتّی خودم! ذوق نمایشنامه‌نویسی‌ت بیداد می‌کنه، رو دست هنر بازیگریت. خیالت می‌تونی حواس منو از نامه‌بَر پرت کنی؟ هیچ دستگاهی مسئولیّت پرونده‌ی منو به عهده نگرفت. همه بارها عوض شده بودن ـ شغل‌های بهتر و بالاتر! هیچ سابقه‌یی نبود که چه دستگاهی عامل جلب من بوده! هر مسئولی خیال می‌کرد جوابگو مسئولان سازمان‌های دیگه هستن ـ منو عوضی گرفته بودن با خودم! سوآل: شاکی من کی بود؟ کی باید جواب می‌داد؟ یکی که ساکت بود! تَقّ تَقّ تَقّ! لـِخ لـِخ لـِخ! قِژّ قِژّ قِژّ! و یکهو چرخش ناگهانی! تو کی هستی اینجا؟ به چه جرمی اینجایی؟ از کجا و چه‌جوری خودتو انداخته‌یی توی تشکیلات ما؟ آیا حضور بی‌توجیه تو نقشه‌ی اجانب نیست به قصد بدنامی نظم خدشه‌ناپذیری که مو برنمی‌داره؟ وقتِ کافی داشتم که برای خودم جُرمی پیدا کنم! و تازه در این عصر صرفه‌جویی آیا من خرج هنگفتی نبودم بر گردن نزار بیت‌المال؟ اوجب واجبات است محاسبه و مطالبه‌ی خسارت این‌همه سال مراقبت، تغذیه، نگهبانی، خدمات، حقّ‌الاجاره‌ی یک باب محبس خصوصی در منطقه‏ی مرغوب تاریخی، با روزی سه ساعت برق و آب! تسریعاً و تصریحاً ـ تخلیه‏ی اطلاعات جاسوس سابق‏الذّکر و تعیین میزان غرامت واجبُ‌التَّأدیه‌ی اشغالگر مذکور بر حسب تعداد روز و ماه و سال! علاوه شود حقُّ‏القدم و مزایا و اضافه‏حقوقِ بازجویان محترم، قاریان، نگهبانان، و ناظرانِ جان‏برکف! علاوه شود هزینه‏های تقویت جسمانی مأموران مقتدر و مبتکر عملیّات سرّی فشار! علاوه شود مبالغ نقد و جنسِ بلاعوض تشویقی و ارفاقی، ویژه‏ی داوطلبان فَنافِی‏للهِ تعزیر در ایّام مبارکه‏ی متبرّکه! علاوه شود کارمزد تصویربرداران مجرّب اعترافات و هزینه‏ی اتلاف نوارهای تصویری تفصیلی که قویّاً مطلوب واقع نشد! علاوه شود، تخمیناً، استهلاک وسایل فنی ضبط و تضییع اوقات نیروهای مبَرِّزِ ارعاب! که نتیجتاً ـ جمعاً و عاجلاً پس از توشیحِ مراجعِ ذی‏ربط متعاقباً به نحوِ مقتضی جهتِ پرداخت به ورثه‏ی معاندِ منفورِ فوق اعلام خواهد شد! والسّلام! [سوتِ پاسبان] من هیچ‌جا نبودم! پس عکس‌های خوشبخت دیوار اتاق من چی؟ اون عکس‌ها می‌گه تو دنیا رو گشتی! وقتمو با بیکاری پر می‌کردم. کار دیگه‌یی نبود به‌ جز بیکاری! اونقدر بیکار بودم که وقت نداشتم به کاری برسم! قلم و کاغذ که داشتی! فقط برای اعتراف ـ و کم‌کم همه تبدیل شد به نامه‌هایی برای تو. مگه اظهار عشق نوعی اعتراف نیست؟ چراغ زد ـ با یکی از اون بوق‌های کر کننده که دلم یکهو از جا کنده می‌شه! یوغُورْتاش گفت آخ‌جون زیادیت نکنه؛ درآرش فرمون تو دستم نیست! از جا پریدم که یعنی خودشه؟ گفت چراغْ چراغْ سلام می‌ده؛ زیپَ‌مو ببند! چرا آوردیش بالا، پایین بده سرتو نباشی تو چشم؛ خوبیّت نداره عالم رفاقت! اومدم سرمو بکشم که بادِ هیجده‌چرخ و بیست‌وچهارچرخ پیچید تو هم یه تکونی که دلم هُرّی ریخت. دَکَل گفت دیوونه شده؟ یه کاری نده دست خودش! برس به کارت حالا گفتم دید یا ندید؟ انگار کردم دیدمش ـ یا خیال بود؟ باورم نیست؛ یعنی تو بیست‌وچهارچرخ بود اَطواری؟ یعنی از بغل هم رَدّ شدیم؟ هر داستانی یه چیزهای خوبی هم داره. چطوری می‌شه این‌همه سال بدون هیچ اتّفاق خوب؟ کی گفتم اتّفاق خوبی نیفتاد؟ چرا ـ هواخوری دم غروب و حقِّ کم و زیاد کردن صدای رادیوی تک‌ایستگاه! تا یه روز یهو چیز تازه‌یی دیدم؛ چیز تازه‌یی از دور، تو افق همیشگی! از پشت دیوار محوّطه، اون دوردور‌ها چیزی مثل شبح خیلی بزرگی هوا می‌رفت مثل غولی که هر روز قدّ می‌کشید. تنها اتّفاق زندگیم شده بود تماشای رشد این غول تو نیم‌ساعت هواخوری غروب، وقتی نورِ آفتابو هورت می‌کشید و دنیا مثلِ فتیله‏ی ‌چراغی خاموش می‌شد. کم‌کم برق‌برق شیشه‌هایی گمونم، و این آخری‌ها حتّی یه گنبد شیشه‌یی مثل تاج رو سرش داری از چی حرف می‌زنی؟ امروز دیدمش ـ از نزدیک! بیخود نگو ـ پس تو این‌همه سال ـ یعنی تو همه‌ی این مدّت اینجا بودی؟ امروز فهمیدم؛ همین یک قدمی، تو فراموشخانه‌ی ارواح! نه ـ گول نمی‌خورم! این نمایشنامه‌یی نیست که می‌خواستی بنویسی و کم‌کم داری تو خیالت بازیش می‌کنی؟ اینا تنها چیزهاییه که من نوشتم ـ این همه سال! بی جوابی! و اینم مُهر «گیرنده شناخته نشد»! «گیرنده از دریافت نامه خودداری کرد»! ‌همه دریافت نشده برگشت؛ با همین خطّ و همین مُهر! معلوم بود باز شده و خونده شده و دوباره بسته شده: «ذکراسم فعلی محلّ و شماره‌ی رمز منطقه الزامی‌است»! داری اذیّتم می‌کنی ـ نمی‌شنوم؛ چرا برای چاره‌دار نامه ننوشتی؟ برگشت ـ به دلیل تغییر نشانی گیرنده! به تاریخ پونزده سالِ پیش ـ در حالی‌ که نشونیش تا سه سال بعد تغییر نکرده بود! این کینه‌ی کسیه که خیلی آزار دیده! خیال می‌کنی آزارش دادم؟ من‏ـ‌ هیچی ننوشتم. من ‏ـ هیچی خلق نکردم! دارم پس می‌اُفتم! هیچ‌وقت نفهمیدم کی منو گیر انداخت ـ و برای چی؟ این ساعتیه که راننده‌ی هجده‌چرخ از خونه‌ش راه می‌افته! ضعیفه گفت این‌طوری نرو ـ یه کاری دست خودت می‌دی! گفتم باهاس بدونم چرا درو وا نکرد! نکنه ‏ـ بلا به دور‏ ـ ناخوشه! نکنه ‏ـ زبونم لال‏ ـ‏ خونه قوم و خویش برو بیا، بزن بکوب، شیرینی‏خورونی بوده! نکنه نصفه‌شبی از زنگ در ترسیده! نه ‏ـ تو خارج نبوده‌یی! این زخم کهنه مال مسابقه نیست یا ورزش‌ رزمی! نامه‌های خارج از دوست‌های مدرسه‌ایم می‌رسید که می‌نوشتن اونجا عشق می‌کنن ولی همه‌ی حواس‌شون اینجاس! نه تو خارج نبوده‌یی! من ـ اینجا بودم. خیلی نزدیک؛ یک قدمی! هیچ‌کدوم از روزهای این سال‌ها برنمی‌گرده! چشمم بسته بود ـ فقط قِژقِژِ قلم روی کاغذ! بپّا چی می‌گی! پس چیزی نمی‌دیدی! اون دونسته و ندونسته همیشه داشته از طریقِ‌ قِژقِژِ قلمش خودشو به من معرّفی می‌کرده! دکتر غامض؟ از طریقِ قِژقِژِ کفشِش! گاهی از خودم می‌پرسم چی شد که همین شیش ماه پیش یکهو تصمیم گرفت بره حتّی اگر ما همراهِش نریم! گفتی بیمه‌ی عمر؟ رده‌های بالا! یعنی به این اسم! پس می‌دونست دیر یا زود وقتشه چشم‌بسته پرتم کنن کنار بزرگراه؛ و می‌دونست اگه از دست مأموران جان‌برکف مبارزه با معتادان، جان در ببرم تو رو پیدا می‌کنم؛ و جایی رفت که خوب می‌دونست نه هرگز پام اونجا رسیده و نه هیچ‏وقت می‏رسه! نه ـ با چشم بسته هر کسی خیالاتی می‌شه؛حتّی اگر نگیم با چشم باز! آخرین برگشت نامه ـ دو ماه پیش؛ خطّ کنار مهر عوض شده بود! از خودم پرسیدم چرا پیچش قلم منشی مثل همیشه نیست! نگو که با گوش‌هات هم می‌دیدی! این ساعتیه که نامه‌خالی‌کن سوار موتورش از شعبه بیرون می‌آد! دیرتر از هر روز ـ بس که قسمش دادم غیبت اضطراری یه امضا ـ و نشد! گفت دردش شروع شده؛ یا صاحب صبر! بهش گفتم رییس،‌ بچّه‌ تو شکم مادر چه‌جوری می‌تونه یه ساعت جابه‏جایی وقت اداری رو حساب کنه؟ زنگ التماسی اخوی بزرگش بالاغیرتاً برسوندش زایشگاه حالا که خودم نوکر دستگاه حضور و غیابم! کاش نخوره به راه‌بندون! نکنه بنزین کم بیاره! پنچر شه چی؟ و بالاخره پاداش صبر ـ مژده به گرسنگان جهان! خریدهای کلّی رسید و عوامل مجرّب و قسم‌خورده‌ی ما پیشبندهاشونو محکم می‌بندن!‌ و اینم اخطار اکید مقامات ذیربط در مورد لزوم استفاده از دستکش‌های یک بار مصرف! دستکش‌های بهداشتی وطن برای همه‌گونه پوست، خشک و چرب! ضدّ حساسیت! محصول غرورآفرین صنایع بوسنی و هرزگووین دستکش‌های بهداشتی وطن بخرید و زیارت قبورمعصومین جایزه بگیرید! می‌بخشین ـ اضطراریه که نمایش رو قطع می‌کنم ـ تصادفی در راهه و خیلی ناجور. بین خانم‌ها آقایان پزشک مجازی هست دارای پروانه‌ی رسمی؟ اگر هستین لطفاً جواب بدین! من شاید برای همین دعوت شده‌م! حالا می‌شه تخفیف کلّی؟ می‌بخشین باز ـ چون موضوع حسّاسه ناچارم! داره سر همین چهارراه تصادف بدی اتّفاق می‌افته! نیست بین تماشاگران محترم، پزشکی با احساس وظیفه‌ی انسانی و اجتماعی، با جواز نظام‌پزشکی، و البتّه متدیّن و متعهّد؟ بنده در خدمتم! جرّاحِ زیبایی؟ [سوتِ پاسبان] [موسیقی] و این هم بالاخره! کدام گرسنه‌یی‌‌ست که در چایخانه‌ی پنج‌ستاره‌ی وطن سیر نشد و کیست که با دیدنِ این سینی آرزو نکنه کاش جای شما بود؟ نه ـ نمی‌شه! دروغ می‌گی ـ باور نمی‌کنم! زندگیمو با این قصّه خراب‏تر نکن! می‌شه دنبالم نیای؟ این هم صورتحساب ـ بقیّهَ‌ش مال خودت! اومد ـ دیرتر از این نمی‌شه ـ ایناها؛ اینم نامه بر! چه عجله‌یی! خانم و آقای عزیز، میز پشت پنجره رو خالی می‌کنن امیدوارم بیشتر یاد ما کنین! چایخانه‌ی وطن در خدمت مشتریان‌ خوش‌حساب! رضایت شما افتخار ماست! [سوت پاسبان] خانم و آقای نگرانی از چایخانه بیرون اومده‌ن ـ باعجله آیا اتّفاقی افتاده؟ و کجاست که اتّفاقی بیفته و ما اونجا نباشیم؟ هرچه می‌خوای بگو، ولی نگو من شریک جرمی‌ام که ازش بی‌خبرم! آیا زندگی نمایشنامه‌ی دل‌انگیزی نیست که در آسمان نوشته شده؟ خودمو نمی‌شناسم؛ و اصلاً کجام؟ ـ فرار از تو؟ نه‏ ـ من از این بدبختی فرار می‌کنم! روزنامه‌ها کاغذ سفید منتشر می‌کنن چون همه‌ی خبرها پیش ماست! درست نگفتم همشهری عزیز؟ نظرتون راجع به این نمایشنامه چیه؟ زندگی نمایشنامه‌ی بدیه که ما نوشتیمش! غیر قابل چاپ! هاه ـ خبرنگاران غیور و جان‌برکف ما پیش از هر اتّفاقی مشروح آن را برای شما خواننده‌ی عزیز گزارش می‌کنند؛ حتّی حوادثی رو که شاید هرگز هم قرار نیست اتّفاق بیفته! آره می‌رم پس بگیرمش! درسته ـ توش رونوشتیه مربوط به جدایی مصلحتی سال پیش که یادم رفته ازدواج مکاتبه‌یی دوباره‌ رو ضمیمه‌ش کنم. خیالت راحت شد؟ و مهمّ‌تر مربوطه به پدر واقعی بچّه! دیدمش ـ نامه‌خالی‌کن داره می‌آد با چراغ روشن، سوار موتور دولتیش! آره‏ـ مدرکی که معلوم می‌کنه اون دوازده سالِ پیش ‏ـ در دو سالگی‌ بچّه ـ پدرخوندگیش رو قبول کرده؛ در حالی‌ که تو برگه‌های درخواست نوشته بودیم پدرِ واقعی بچّهَ‌س! نرو ـ می‌خوام دو مرتبه عکسشو ببینم؛‌ گفتی شبیه منه وقتی شبیه خودم بودم؟ می‌شه دیگه نیای؟ امید عکس دونفره رو زده به دیوار اتاقش؛ یا نه ‏ـ خدایا ـ خودم پارهَ‌ش کردهَ‌م! درسته؛ من می‌رفتم مهاجرت بلکه تو رو پیدا کنم! امید منتظر منه؛ و من نمی‌تونم بهش بگم پسر کسی که خیال می‌کنه پدرِشه نیست! نامه‌خالی‌کن دور زد. دو تا اسکناس بهتر از یکیه نه؟ دنبالم بیای پاسبان صدا می‌کنم و می‌دونم که پشیمون می‌شم! امروز ـ که دیروز برام فردا بود ـ به خودم گفتم جایی کسی منتظرمه! خواستم از رفتن منصرفش کنم! خواستم تند کنم که هجده‌چرخ نیفته میون ما و یکهو گفتم چرا؟ به خودم گفتم این حقّو دارم که زندگی‌هاشونو به‌هم بریزم؟ و ـ پاهام به زمین چسبید! [ جیغِ همه] [بوق باریِ هجده‏چرخ ] حادثه در راه است! آیا از ترمزهای خود مطمئن‌اید؟ سالی هزاران قربانی سوانح، فقط به دلیل بی‌دقّتی در رعایت نکات ایمنی! روغن موتور وطن استفاده کنید و از جوایز برتر آن برخوردار شوید. روغن موتور وطن ـ محصول اعجاب‌انگیز صنایع بورکینافاسو ـ برای تمام فصول! [سوتِ پاسبان] [همهمه] همچین قراری نبود!‌ اون یکهو وایساد. دِ ـ آخه این سگ‌پدر هجده‌چرخه! باس سه تا بزنی رو این سگ‌مصّب ـ گاماس گاماس ـ تا چپه نکنه! چراغ نزدم. خود سرکارْ آجان شاهده! کیه که بوقْ‏شیپوریِ هجده‏چرخو نشنیده؟ فقط دو قدم ـ بهتر از این نمی‌شد به نامه‌بر نرسم! داشتم نامه‌مو میون نامه‌ها می‌دیدم؛ دم‌ دست! نامه‌خالی‌کن به اون صدای بوق دل‌غشه‌آور دوید ببینه چه خبره و منو با صندوق نامه ها تنها گذاشت! ولی دیگه می‌خواستم پس بگیرمش؟ ـ نه! بازی به ‌هم خورد! چاره‌دار بیخود منتظره تو باغ به اون تاریکی پیداش کنم وقتی یکی از سه همبازی کنار کشیده! این تصادف نیست. مرگ توی نمایشنامه نمی‌تونه اتّفاقی باشه! بهتره بگیم انتخابه؛ و کدوم انتخابیه که اجباری نیست؟ بسیاری با جسد عکس می‌گیرند. خانمی ‌غش کرد. شما پاسبانِ‌ وظیفه‌شناس، که درد این فاجعه رو تحمّل می‌کنین، نظر کارشناسی‌تون می‌تونه قلب خوانندگان ما رو به آتش بکشه، همون که خودشون مشتاقش هستن! شما راننده‏ی گرامی ـ نظر مهمّ‏تری ندارید؟ سبزِ سبز! راه مالِ من بود. آقایون شاهدن؛ جسارت به خانوم‌ها نباشه! چراغ اون‌قدر قرمز بود که چشمو می‌زد. نه به ‌خدا ـ همون دست‌ساز همیشگی خودم؛ گر چه سرِ اوقات‌تلخی زهرمار می‌شه به جیگرم! کی می‌دونه چرا در رو وا نکرد؟ من طاقتِ خون دیدن ندارم! شنیدید؟ طاقت خون دیدن! از این نکته نمی‏شه گذشت! برنامهَ‌م برای آینده؟ چه‌کار می‌خوام بکنم؟ همون‌کاری که ازم می‌آد! خودمو می‌کِشم بغل جوق و تا بشه بالا می‌آرم! بخش جنس دست‏ساز حذف می‏شه و همینطور بالاآوردنِ راننده! و می‏ماند اظهار نظرهای اشک‏انگیزِ شهود با عکس و تفاصیل عبرت‏آموز! تا حالا همچنین صحنه‏ ای دیده بودین؟ احساس‏تون چیه؟ [همهمه] روکش سفید حاضر بود؛ همون که وقت‌های بارونی می‌کشم رو مجلّه‌ها تا خیس آب نشن! از سرکار پاسبان فرمون و من سه‌سوت ـ چشم سرکار؛ درسمو بلدم! حالا فردا رو بگو که باید یکی‌یکی برای همه‏ی اهل محلّ تعریف کنیم! من سوت زدم ـ طبق وظیفه ـ ولی صدای سوتم تو بوقِ هیجده‌چرخ گم شد؛ با وجودِ این صدای استخون‌ها رو می‌شد شنید! از این عکس به خودم هم می‌دین؟ کیه که دلش نخواد چهره‌ی هفته‌ی مجلّه‌ی وطن باشه؟ یه چشم‌به‌هم‌زدن ناپدید شد؛ زیر پارچه‌ی سفیدی که از هیچ فاصله‌یی سفید به‌نظر نمی‌رسید! آه ـ نیمه‌ی گمشده‌ی من، که این‌همه پی‌اَت می‌گشتم، کاش منو پیدا نمی‌کردی؛ من همه‌ی رویای تو رو به ‌هم زدم! قدمش مبارک ـ به سلامتی! نه، گریهَ‌م از خوشحالیه ـ صفاتو؛ شُکر ـ دلم پهلوته! خوبم ـ آره ـ اگه دنیا یه ‌کمی ‌بهتر بود! دلم پر می‌کشه ـ معلومه! واجبه، قیقاجی، یه تُکِ پا؛ بی‌خیالِ هر چی رییس! چه‌جوری بدونم بچّه از تولّدش خوشحاله یا نه؟ من فقط صدای گریه می‌شنوم! اسمِش؟ خودت بگو ـ یا کاش خداییش می‌شد از خودش بپرسیم! خوشحالم که نیستم به حال خودم گریه کنم! درخواست بخشش دارم از راننده‌ی هجده‌چرخ به‌خاطر این دردسر! شرمنده‌م؛ نه بیشتر از اون که ناچار می‌شدم کنار خیابون بخوابم! باید دست پیش این و اون دراز می‌کردم؟ باید محبّت می‌دزدیدم؟ خوشبختانه روکش سفیدی برای این لحظه حاضر بود که می‌شد زیرش از همه پنهان شد تا خودرسان پزشکی قانونی برسه! آژیرشو می‌شنوین؟ کی خبرش کرد؟ مثل این که سالها منتظر این لحظه بوده! هر سفیدی از دور سفید به‌نظر می‌رسد! از نزدیک بعضی سفید‌ها سفید به‌نظر می‌رسند؛ و از خیلی نزدیک تنها سفیدی سفید به‌نظر می‌رسد که با گَرد لباس‌شویی وطن شسته شده باشد. گَرد لباس‌شویی وطن محصول اعجاب‌انگیز و ممتاز صنایع سومالی! گفتین گزارشگرِ مطبوعات؟ از کی به حقیقت علاقمند شده‌یین؟ آره ـ می‌شناختمش؛ بیشتر از خودم! یه بازی سه‌تایی بود. چشم می‌ذاشتیم و دوتای دیگه قایم می‌شدن! خیلی پیش ـ اون وقت‌ها که اینجا باغِ بزرگی بود! راننده همه را به شهادت می‌طلبد. قانون چه خواهد گفت؟ کسان بسیاری حادثه را دیده‌اند. گذرندگانی در حال امضای استشهاد‌ند. مرد ـ خودش ایستاد، چرا؟ بهترین پاسخ برنده‌‌ی خوشبخت جوایزِ نفیس و ارزنده‌ی ماست. سفر به عتبات. صد سکّه‌ی بهار وطن. یک دستگاه خودروی وطن، ساخت افتخارآمیز ونزوئلا! مجلّه‌ی ندای وطن گزارش دهنده و منعکس‌کننده‌ی هیجان‌انگیزترین حوادث روز از چهار گوشه‌ی جهان! الو ـ مادر دانش آموز امید چاره‌دار هستم ـ نه، ببخشید؛ یه گرفتاری شناسنامه‌ای! شرمنده و عذر مجدّد سر تأخیر امروز. می‌شه با امید صحبت کنم؟ زنگه دیگه ـ اگه دراومده و زحمتی نیست لطفاً! آه چه خوب ـ گوشی رو بهش می‌دین لطفاً؟ ـ می‌آم دنبالت امید! نه ـ چیزیم نیست. نمی‌خوام از چهارراه ردّ شی! اینجا یه تصادف بدجور شده؛ خودمو می‌رسونم! عوضش گوش کن! از رفتن منصرف شده‌م. خونه رو نمی‌فروشیم. همون‌جور که تو می‌خوای! باید راجع به پدرت حرف بزنیم. راجع به یه عکسی که همیشه از تو قایمش کردهَ‌م و هیچ‌وقت ندیدی! یادِت می‌مونه از من راجع به باغ بپرسی؟ [سوتِ پاسبان] [موسیقی]